يكى از تحقيقاتى كه در مركز تحقيقات علمى دبيرخانه مجلس خبرگان رهبرى اخيراً پايان يافته است موضوع «آزادى عقيده» مىباشد. در دو فصل نخست اين تحقيق، مبانى معرفتى آزادى عقيده، اصول آزادى عقيده در غرب، آزادى ايمان و آزادى عقل مورد بررسى قرار گرفته است. بررسى آزادى تغيير عقيده و ماهيت كيفر ارتداد، كه پيش روى داريد سومين فصل اين پژوهش مىباشد. كتاب دين و دولت در انديشه اسلامى كه تا كنون جوايزى را به خود اختصاص داده است، تحقيق ديگرى از نويسنده محترم است كه براى مركز تحقيقات علمى انجام گرفته و در سال 78 منتشر شده است.
كسانى كه از آزادى عقيده از منظر دين دفاع مىكنند و بر مبناى اعتقادات اسلامى به توجيه و تحليل آن مىپردازند، بلافاصله با اين سؤال مواجه مىشوند كه آيا در اسلام آزادى تغيير عقيده از اسلام به كفر پذيرفته شده است؟ و آنان كه قصد بازگشت علنى از اسلام را داشته باشند با هيچ گونه محدوديت و مضيقهاى روبهرو نمىشوند و مرتدان از گزند عقوبت در امان مىمانند؟
آزادى عقيده، متضمّن چند آزادى است:
الف) آزادى براى نفى هر گونه عقيده؛
ب) آزادى براى قبول هر گونه عقيده؛
ج) آزادى براى تغيير هر عقيده به عقيده ديگر.
ايجاد محدوديت در هر يك از اين موارد سه گانه، آزادى عقيده را با دشوارى مواجه مىسازد و چون در بخش سوم، ورود به اسلام مجاز، ولى خروج از آن ممنوع و تحت عنوان «ارتداد» قابل پيگرد و مجازات است، لذا چگونه مىتوان گفت كه در اسلام آزادى عقيده به شكل كامل مورد حمايت و تأييد قرار گرفته است؟
در اينجا بايد به بررسى موضوع ارتداد و رابطه آن با آزادى عقيده بپردازيم. البته مسأله ارتداد در فقه اسلامى موضوعى كهن، و به ويژه در فقه شيعه، داراى بحثهاى متنوع و فراوانى است كه به فروع و جزئيات آن نمىتوان پرداخت. فقهاى گذشته در كتاب الطهاره، كتاب الارث، كتاب النكاح و كتاب الحدود، به شكل مبسوطى به اين مسايل پرداختهاند. آنچه در اين تحقيق، از اولويت و اهميت بيشترى برخوردار است، بررسى مجازات مرتد از زاويه آزادى عقيده است، لذا از طرح مسايل ديگر ارتداد چشمپوشى مىشود.
در آغاز به ديدگاههاى متنوعى كه در باره كيفر مرتد وجود دارد و تحليلهاى گوناگونى كه از حدّ مرتد ارائه شده است مىپردازيم و پس از نقد و بررسى، به ارائه نظريهاى كه ترجيح داده مىشود، خواهيم پرداخت.
ارتداد از موضوعاتى است كه در اديان مختلف، به عنوان «جرم» شناخته شده است و برخى حقوقدانان بر اين باورند كه «در همه اديان» جرم شمرده مىشود.(1)در عصر ساسانيان در مزدائيزم هم براى آن كيفرى در قوانين پيشبينى كرده بودند، چنانكه فردوسى مىگويد:
كه زردشت گويد به استا و زند
كه هر كس كه از كردگار بلند
به پيچد به يكسال پندش دهيد
همان مايه سودمندش دهيد
پس از سال اگر او نيايد به راه
كشيدش به خنجر به فرمان شاه
در متون مقدس مسيحيت نيز فراوان از قتل كسانى كه دين را رها كنند سخن به ميان آمده است.(2) با توجه به شواهدى كه از اديان مختلف در اين باره وجود دارد، مجازات مرتد را «مادهاى مشترك» در همه قوانين اديان بايد دانست.(3) از اينرو كسانى كه به يكى از اديان اعتقاد داشته و بر باورهاى مذهبى پاىبند باشند، قهراً با اين پرسش روبهرو خواهند بود كه آيا ارتداد با آزادى عقيده سازگار است؟
نويسندگان و پژوهشگران مسلمان در باره كيفر مرتد رويكردهاى مختلفى دارند كه در «انكار»، «تحليل» و «تحديد» مىتوان خلاصه كرد:
فِرَق مختلف اسلامى، در باره كيفر مرتد اتفاق نظر دارند و هر چند در شرايط و موارد آن اختلافاتى بين آنها وجود دارد، ولى در اصل حكم و حتى مجازات قتل، ترديدى ندارند،(4) ولى در دهههاى اخير برخى نويسندگان مسلمان به مناقشه در اين باره پرداخته و آن را مورد ترديد يا انكار قرار دادهاند. البته اين تشكيكات را بدون تأثير از جريان فرهنگى مغربزمين و نگاه جديدى كه به آزادى عقيده و حقوق بشر وجود دارد نمىتوان دانست.
برخى منكرين، اساساً مستندات فقهى كيفر مرتد را مخدوش معرفى كرده و اين حكم را عارى از دليل معتبر دانستهاند. دكتر احمد صبحى منصور - از نويسندگان سنّىمذهب - در اين باره مىگويد:
«در باره حد مرتد فقط دو حديث وجود دارد: يكى را اوزاعى بدون سند نقل كرده است. البته اين حديث به دليل آنكه «بدون سند» است قابل اعتماد نيست، به علاوه كه راوى آن اوزاعى، از وابستگان به دستگاه خلافت اموى و سپس عباسى است كه با جعل اين حديث در صدد توجيه رفتار حكام ظالم در سركوب مخالفان بوده است تا آنها را به عنوان مرتد، مهدور الدم قلمداد كند. روشن است كه سخنان چنين فردى، بدون اعتبار است. ولى متأسفانه علماى بعد، به اين حديث وى، اعتماد كرده و به «سندسازى» براى آن پرداختهاند و در نتيجه مسلم پس از دو قرن آن را در صحيح خود وارد ساخته است.
حديث دوم در باره قتل مرتد، از «عكرمه» نقل شده است و در صحيح بخارى ديده مىشود، ولى عكرمه نيز فردى منحرف و غير قابل اعتماد است.»(5)
اين نويسنده بر همين اساس، به طور كلى حد مرتد را منكر شده است و آن را حكمى عارى از دليل دانسته است. برخى ديگر از نويسندگان جديد اهل سنت، با «خبر واحد» دانستن اين گونه احاديث، به مناقشه اصولى پرداخته و خبر واحد را در زمينه احكام شديدى مانند «دماء» معتبر ندانستهاند. دكتر صبحى صالح در اين باره مىنويسد:
«من بدّل دينه فاقتلوه»، هرچند از نظر سند صحيح است، ولى در باره جان انسانها به خبر واحد نمىتوان اكتفا كرد. مقصود آن است كه حكم اعدام هيچ كس را به استناد روايتى كه در حد تواتر نباشد، نمىتوان صادر كرد، زيرا نصوص قرآنى و نبوى بر حفظ جان انسان تأكيد دارد و تنها در صورتى كه مسأله مورد اجماع مسلمين باشد، از اين قاعده مىتوان صرف نظر كرد، و در باره مرتد چنين اجماعى وجود ندارد كه مرتد صرفاً به دليل «تغيير عقيده» مستحق قتل باشد.»(6)
در جامعه ما نيز كسانى همين آهنگ را سر داده و از بيان فوق اقتباس و پيروى كرده و گفتهاند كه اگر مهمترين دليل حجيّت خبر واحد، سيره عقلا باشد، وقتى كه خبر واحد با حقوق انسان در تعارض قرار گيرد، به اقتضاى همان سيره عقلا از حجيّت مىافتد و لذا بايد احتياط كنيم و در پى ادله و قرائن محكمترى باشيم. و بر اين اساس قائل شدهاند كه هرچه تكليفى سنگينتر و منافىتر با «حقوق مسلّمه» باشد، خبرى كه از آن حكايت مىكند مشكوكتر و ضعيفتر تلقى مىشود و از حجيّت مىافتد، لذا مسأله «قتل مرتد»، «سنگسار كردن» و چيزهايى از اين قبيل را نمىتوان با ادله مربوط به حجيّت خبر واحد تحكيم كرد.(7)
اشكال سومى كه منكران احكام مرتد، مطرح ساختهاند، «تعارض آن با قرآن» است.(8) اين مبنا مورد توافق مسلمانان است كه هيچ حديث و روايتى چنانچه با قرآن به عنوان يك سند قطعى و دست اول، در تعارض باشد، اعتبار ندارد و لذا روايات را بر قرآن بايد عرضه كرد و با آن بايد سنجيد. بر اين اساس گفتهاند احكام مرتد، با آياتى از قرآن كه آزادى عقيده را به رسميت مىشناسد مانند «لا اكراه فى الدين»، در تضاد است، و لذا نمىتوان بر آن اعتماد نمود.(9)
البته براى كسانى كه با فقه اسلامى آشنا باشند و از منطق حقوقى آن اطلاع كافى داشته باشند، چنين ايرادات و اشكالاتى قابل اعتنا نيست. همچنان كه در حوزه متخصصان فقه و حقوق، اين گونه مناقشات بىسابقه بوده و حتى در حدّ يك قول شاذ و نادر هم مورد توجه قرار نمىگيرد، زيرا روايات مربوط به مرتد كه در فقه مورد استناد قرار گرفته و اسناد آن مورد كاوش واقع شده است، به دو روايت خلاصه نمىشود. حتى در فقه اهل سنت كه منابع روايى آن در مقايسه با شيعه، اندك است، مصادر ديگرى مورد توجه فقها قرار دارد،(10) و در فقه شيعه، مدارك چندان فراوان است كه سختگيرترين محدثان و فقيهان، و حتى كسانى كه خبر واحد را معتبر نمىشمارند، در برابر آن تسليم شدهاند.(11)
البته اگر كسى «سنگسار زناكار» را منافى با «حقوق مسلّم» بشر بشمارد، و روايات را از اثبات آن عاجز تلقى كند، قهراً در باره مجازات مرتد هم جز اين نمىتوان انتظارى از وى داشت! توضيحات اين نظريهپردازان نشان مىدهد كه اين گونه ايرادات هرچند در قالب يك مبناى نوين اصولى ارائه مىشود، ولى در حقيقت از ديدگاه خاص آنها از «حقوق بشر» تراوش مىكند و تازه معلوم نيست كه اگر «خبر متواتر» باشد و در تعارض با «حقوق بشر» قرار گيرد چه راه حلى براى رفع تعارض وجود دارد؟ و آيا در آن صورت دست كشيدن از حقوق بشر جايز بوده و مىتوان با ناديده گرفتن «حقوق مسلّمه» به سنگسار كردن در زناى محصنه و يا قتل در مورد لواط اقدام كرد؟ مگر نه اين است كه در تعارض «حقوق بشر» با «تكاليف دينى» حكم به «تقدم حقوق بشر» دادهاند؟(12)
در اين تحليلها، آنچه كه پذيرفتن حكم را دشوار و سنگين نموده است، پيشفرضهايى است كه از فرهنگ جديد غرب اخذ شده و به عنوان اصول غير قابل خدشه تلقى شده است، و البته با چنين رويكردى، همه احكام اجتماعى، سياسى و اقتصادى اسلام، به دليل آنكه «خبر متواتر» بر آن وجود ندارد، و يا اگر در قرآن آمده است به دليل آنكه از نظر ايشان عموم و شمولش براى عصر و زمان ما قطعى نيست، قابل مناقشه بوده و مخدوش مىباشد.
در باره مخالفت احكام مرتد با «لا اكراه فى الدين» هم - اگر دلالت اين آيه را بر آزادى عقيده بپذيريم - تازه نوبت به آن مىرسد كه در صدد فحص از «مخصِّص» آن برآييم و چنانچه دليلى بر تخصيص آن وجود داشته باشد، بر طبق مبناى مورد قبول علماى شيعه و سنى كه «سنت معتبر»، عمومات قرآن را تخصيص مىزند، بايد به تخصيص قرآن ملتزم شد، و «دليل خاص» هرگز به عنوان مخالف و معارض قرآن تلقى نمىشود. از اينرو ابن حزم مىگويد:
«احدى از امت اسلامى در عدم اخذ به ظاهر لا اكراه فى الدين، مخالفتى ندارد».(13)
قابل ذكر است كه برخى از نويسندگان مسلمان به طور كلى در باب مرتد، «سنّت» را به عنوان يكى از منابع فقه و حقوق اسلامى ناديده گرفته و به بهانه آنكه در قرآن ارتداد به شكل محاربه با دولت اسلامى مطرح شده است، ولى از جنبه تغيير عقيده، كيفرى براى آن بيان نگرديده است، از پاسخ دادن به مسأله احكام ارتداد گريختهاند.(14) ولى آيا اين شيوه از كسانى كه سنّت رسول خدا را معتبر مىشمارند و عمل او را حجّت مىدانند پذيرفتنى است؟
فقها در بحثهاى فقهى خود، در صدد يافتن «دليل حكم»اند و پس از آن، در جستجوى «علت حكم» برنمىآيند مگر آنكه «علت» در دليل بيان شده باشد كه شعاع آن مورد بحث قرار مىگيرد. بر اين اساس، فقيه مستند حكم شرعى را ارائه مىكند و رازگشايى از احكام و جستجوى از علل و مصالح آنها را در حيطه كار خود نمىبيند. به خصوص كه قانون الهى هرچند بر مصالح واقعى بشر مبتنى است ولى در عين حال آگاهى انسانها به اسرار اين احكام كامل نيست و لذا آنچه كه «علت» ناميده مىشود، بيشتر جنبه «حكمت» داشته و در همين حد اعتبار دارد، مگر آنكه انسانهايى با غيب ارتباط داشته و بر علل احكام و رموز آن احاطه يابند. به قول حاجى سبزوارى:
فكل حكم جاءَ فيه مصلحة
و ان لدى الاوهام ليست واضحة
لكن عند الانفس الكليّة
اسرارها الخفيّة جلية(15)
محققان فن اصول، نشان دادهاند كه وقتى «فلسفه حكم» در متون دينى بيان مىشود، نبايد آن را ضرورتاً «علت» تلقى كرده و حكم را دائر مدار آن دانست، بلكه چه بسا ممكن است اين فلسفه در حدّ «حكمت تشريع» باشد.(16)
در باب ارتداد، پرسشها و ايرادات عصرى، «فلسفه حكم» را با حساسيت بيشترى مواجه ساخته است و فقها و حقوقدانان مسلمان را به عرصه چالش در باره علت ممانعت از روى آوردن يا بازگشت به كفر و فلسفه مجازات مرتد، وارد ساخته است. در اين ميان متفكران اسلامى كه به موازين فقهى اسلام وفادار ماندهاند و دغدغههاى نسل امروز را ناديده نمىانگارند، سعى كردهاند با تبيين مفاسد ارتداد و آثار مخرب آن، عقوبت مرتد را توجيه عقلانى كنند. در اين باره به سه گرايش مىتوان اشاره كرد:
در اين گرايش، آثار ارتداد بر دولت اسلامى مورد توجه قرار مىگيرد. مثلاً عبدالقادر عودة، ارتداد را از زاويه تهديدى كه براى حكومت اسلامى دارد و آن را در معرض فروپاشى قرار مىدهد،(17) ارزيابى كرده است. وى مىگويد در همه نظامهاى سياسى، اقدام براى «براندازى»جرم است، و چون در نظام سياسى اسلام، عقيده دينى، پايه و اساس آن را تشكيل مىدهد، از اينرو، «ارتداد» اقدام براى براندازى تلقى مىشود. در حقيقت، همه نظامهاى حقوقى - و از آن جمله اسلام - اتفاق نظر دارند كه براندازى، اقدامى مجرمانه و قابل تعقيب و مجازات است، و آنچه بين اسلام و قوانين امروزى تفاوت مىكند، تحليلشان از موضوع ارتداد است كه از نظر فقه اسلامى، مصداق براندازى شمرده مىشود، زيرا مكتب، زيربناى نظام اسلامى است و براى پاسدارى از «كيان نظام»، به ناچار بايد جلوى ارتداد را گرفت، ولى در نظامهاى سياسى ديگر، چون دين نقشى در نظام اجتماعى ندارد و دولت صرفاً بر مبناى قوانين بشرى شكل مىگيرد، لذا تغيير عقيده دينى براندازى به حساب نيامده و منع قانونى ندارد. ولى به هر حال در آن نظامها هم نسبت به تفكرى كه اساس نظم اجتماعى مقبول را مورد تهديد قرار مى دهد، چنين حساسيتى وجود دارد و با آن برخورد مىشود.(18) نتيجه اين تحليل آن است كه ارتداد صرفاً در «نظام اسلامى» جرم شمرده مىشود و از آن نظر كه اركان دولت اسلامى را سست مىكند قابل تعقيب است(19) و لذا نبايد آن را از نوع رفتارى كه به طور كلى «حقوق ديگران» را مورد مخاطره قرار مىدهد از قبيل «دزدى» به حساب آورد، زيرا اين گونه اقدامات در هر جامعهاى، ممنوع بوده و قابل پيگرد مىباشد يعنى «نوع حكومت» بر «جرم» تأثيرى نمىگذارد.
ظاهراً استاد علامه شهيد مطهرى نيز به همين نكته توجه داشتهاند كه در يادداشتهاى خود در پاسخ به اينكه «جايز القتل بودن مرتد فطرى چگونه با آزادى عقيده سازگار است؟» آوردهاند:
«اين، ظاهراً از شؤون حكومت اسلامى است، يعنى از آن جهت كه اسلام يك حكومت است و اجتماع به نوبه خود مصالحى دارد. آنجا كه حكومت اسلامى نيست، چنين حكمى هم نيست.»(20)
در اين گرايش، ارتداد، به «تعدى به حقوق ديگران» تعبير و تفسير مىشود و از اين زاويه، آثار زيانبار آن در «جامعه» مورد توجه قرار مىگيرد، زيرا ارتداد، محيط پاك عقيده و ايمان را آلوده مىسازد و از اين نظر جامعه را در معرض تباهى قرار مىدهد. و با توجه به اينكه «ايمان» و عقيده، نقش بنيادين در رفتار و اخلاق انسانها دارد، از اينرو مرتد نه تنها خود را به شقاوت مىافكند، بلكه با آشكار كردن انحراف خويش، ديگران را نيز در معرض سقوط فكرى و اخلاقى قرار مىدهد:
«آزادى انسانها نبايد موجب تجاوز به حقوق ديگران شود و بر اين اساس تجاهر به ارتداد و فسق و پردهدرى و هتك مقدسات مردم و تضييع حقوق آنان و آلوده كردن محيط سالم جامعه به حكم عقل و شرع ممنوع است. شخص مسلمان سابقهدار در اسلام اگر علناً مرتد شود و مقدسات دينى را زير سؤال ببرد همچون غده سرطانى خواهد بود كه به تدريج به پيكر سالم جامعه سرايت مىكند و چه بسا از بعضى توطئههاى سياسى عليه اسلام و جامعه مسلمين حكايت مىكند و در حقيقت محارب با آنان است.»(21)
علامه سيد محمدحسين فضلاللَّه هم با تأكيد بر اينكه احكام مرتد، آزادى فكرى را دچار محدوديت نمىسازد و فضاى گفتگو در باره مسايل اعتقادى را ضيق نمىكند، به سراغ اين فلسفه اجتماعى - سياسى مىرود كه حساسيت اسلام نسبت به ارتداد، از حساسيت اسلام نسبت به هويت جامعه اسلامى برمىخيزد. زيرا در چنين جامعهاى، «اظهار اسلام» به معنى «التزام» به نظمى خاص و پذيرش هويتى ويژه است. از اينرو متقابلاً ارتداد:
«نوعى سركشى و عصيان بر هويت عمومى جامعه به شمار مىآيد كه موجب اخلال در آرامش جامعه مىشود. و البته شورش بر جامعه، در دائره «خيانت بزرگ» قرار مىگيرد.»(22)
در اين گرايش، به ارتداد از زاويه يك «انحطاط فردى» و فساد شخصى نگريسته مىشود و مرتد كسى است كه در اثر هواپرستى و دنياطلبى، ايمان خويش را بر باد داده است. از اين نظر ارتداد، محصول يك خطاى فكرى نيست تا به ترميم عقلى نيازمند بوده و با رفع شبهه برطرف شود. مرتدى كه در قرآن مورد خشم الهى قرار گرفته، كسى است كه كفر را بر ايمان ترجيح داده تا در پناه آن، عيش دنيوى بيشترى كسب كرده و در اين جهان به لذت بيشترى دست يابد. البته چنين انحرافى آثار نامطلوب اجتماعى نيز به دنبال دارد. آيتاللَّه خامنهاى كه به اين نظريه تمايل دارد، در توضيح و تقرير آن مىگويد:
«با توجه به آيات مربوط به ارتداد، شايد اين گونه به نظر مىرسد كه اسلام با اين كار در صدد آن است كه حصار ايمان اسلامى را حفظ كند. در حقيقت اسلام بعد از اينكه مردم ايمان آوردند، نظام اسلامى را مكلف كرده است كه از ايمان مردم حفاظت و حراست كند. اين وظيفه نظام و حكومت اسلامى است. به خصوص در آيه ارتداد: «من كفر بعد ايمانه اِلّا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان» كه در باره عمار ياسر وارد شد، در آخر اين آيه مىفرمايد: «ذلك بأنهم استحبّوا الحياة الدنيا على الآخرة».
علت خشم الهى بر مرتدين و كسانى كه از دين خارج شدهاند، اين است كه اينها زندگى و عشرت دنيوى و هواهاى نفسانى را بر خواست معنوى و قلبى و فطرت انسانى خود و بر آخرت ترجيح دادند. بنابراين، مسأله فقط عوض شدن يك اعتقاد نبوده است. مسأله اين بوده كه كسانى به خاطر جاذبههاى مادى و تأمين هواهاى نفسانى حاضر شدهاند به حيثيت نظام اسلامى لطمه بزنند و به آن پشت كرده، ايمان اسلامى را رها كنند. اين مقوله ديگرى است و سختگيرى اسلام در رابطه با اين مقولهاست.»(23)
براى هر يك از سه گرايش فوق، مىتوان شواهدى ارائه كرد و در عين حال اين تفسيرها مانعةالجمع نبوده و كيفر مرتد را با توجه به همه اين خسارتها و زيانها مىتوان توجيه كرد.
در اينجا دو پرسش اساسى وجود دارد كه متأسفانه هيچ يك از اين متفكران به طرح آن و پاسخ بدان رغبتى نشان ندادهاند: يكى آنكه اين تفسيرها تا چه حد بر مبناى ادله متقن قابل ارائهاند و آيا با استفاده از ادله فقهپسند مىتوان آنها را موجه نمود؟(24)
ديگر آنكه آيا اين تفسيرها - حتى اگر از اعتبار و اتقان كافى برخوردار باشد - نمايانگر «حكمت» احكام مرتد است و به مصالح آن اشاره دارد و يا مىتوان آنها را «علت حكم» دانسته و حكم مرتد را اثباتاً و نفياً دائرمدار آنها قرار داد؟ در صورت اول چنين تفسيرهايى، براى عقلانى جلوه دادن حكم مفيد است تا اذهان پژوهشگر از پذيرش آن استيحاش نداشته و بر انديشهشان ثقيل نيايد. و در صورت دوم، احكام مرتد «انعطافپذير» شده و با تغيير مصالح اجتماعى و مقتضيات زمان كه علل، در معرض زوال قرار مىگيرد، تغيير مىيابد. مبناى دوم هرچند در استنباط فقهى تأثير مىگذارد و در فتواى فقهى نقش مستقيم دارد و برخى مرتدان را از شمول اين احكام، خارج مىكند، ولى اثبات آن دشوار بوده و در حدّ «علت مستنبط» در عمليات استنباط، كارگشا نيست. به دليل همين ابهام است كه اين گونه تحليلها، از نقطه نظر فقهى، به نتيجه جديدى نمىانجامد و از آن تأثيرى در فتاواى فقها، ديده نمىشود، زيرا روايات مطلق، همچنان معيار افتا و استنباط قرار دارد، و براى تقييد و تصرف در آنها، حجّتى در كار نيست.
برخى پژوهشگران فقهى سعى كردهاند كه با صرف نظر از حكمتها و مصلحتهاى احكام مرتد، به تحليل فقهى «موضوع ارتداد» پرداخته و با كشف «قيود» آن، نشان دهند كه احكام مرتد، هيچ گونه ناسازگارى با آزادى عقيده ندارد، زيرا اين مجازاتها به كسانى اختصاص دارد كه در اثر نوعى «لجاجت و عناد» و با انگيزه حقستيزى، از اسلام روىگردان شده باشند و گرنه صرف تغيير عقيده و يا شك در مسايل اعتقادى، كيفر دنيوى ندارد.
اين رويكرد چون ارائهكننده «قيود شرعى ارتداد» است، براى مدلّل ساختن فقهى نظريه خويش تلاش دارد، از اهميت بيشترى برخوردار است. مبناى اين ديدگاه آن است كه احكام مرتد، «مخصوص اهل جحود» است، يعنى كسانى كه پس از «درك حقيقت» به «انكار» آن مىپردازند. اين افراد كه يافتههاى وجدانى و دريافتهاى يقينى خويش را مورد نفى قرار مىدهند، استحقاق مجازات دارند، ولى كسانى كه صرفاً به دليل شك و شبهه از دين برمىگردند (عدم علم) و يا بدون عناد داشتن، به فهم حقيقت نائل نمىشوند و لذا آن را نمىپذيرند (علم به عدم)، مشمول مجازات مرتدان نيستند.(25) چون اصل آزادى عقيده بر مبناى «لا اكراه فى الدين»، به «تبيّن رشد از غىّ»، تعليل شده است، از اينرو كسانى كه پس از تبيّن رشد، از قبول آن روى گردانند، از آزادى محروماند:
«در موضوع احكام مرتد، «قيد جحود» اخذ شده است و جحود وقتى است كه با وجود روشن شدن حق از باطل، حق انكار مىشود. در حقيقت همان تبيّن «رشد» از «غى» كه در كريمه «لا اكراه فى الدين» آمده است، به طور هماهنگ و منسجمى در موضوع احكام مرتد مورد توجه قرار گرفته است. مرتد، مجازاتِ جحود و انكار عالمانه خود از حقيقت را مىبيند.»(26)
اين ادعا كه در موضوع احكام مرتد، قيد جحود، اخذ شده است و اين احكام به منكرانى كه پس از شناخت حق، حاضر به قبول آن نيستند، اختصاص دارد، مسأله مهمى است كه مستندات آن را بايد مورد بررسى قرار داد. قابل توجه است كه در ميان انبوه روايات مرتد، دو روايت وجود دارد كه در آن از تعبير «جحد» استفاده شده است.(27) همچنين در روايت ديگرى، فقط در صورت «جحد»، حكم به «كفر» گرديده است، يعنى هيچ فردى تا به مرحله شناخت حق نرسد و سپس حق را انكار نكند، «كافر» نيست.(28) و لذا كسى كه در حقانيت توحيد و رسالت پيامبر «شك» دارد، و نيز بر اساس اعتقاد واقعى خود، آن را «انكار» مىكند، «كافر» شمرده نمىشود.
ولى تأمل در اين نظريه، ما را به اشكالات متعددى مىرساند، اشكالاتى كه بنيان آن را مخدوش مىسازد، زيرا تفسير «جحد» به «انكار پس از علم» هرچند در برخى كتابهاى لغت مانند صحاح جوهرى و قاموس فيروزآبادى آمده است و برخى فقها هم، آن را مورد قبول و تأييد قرار دادهاند،(29) ولى مورد «توافق لغتشناسان» نيست و جماعتى از اعيان ايشان، جحد را به «مطلق انكار» معنى كردهاند. مثلاً در تاج العروس، «انكار همراه علم» به عنوان «سخن جوهرى» نقل شده است، و سپس نظر استاد خويش را كه بر خلاف آن است، آورده است.(30) در لسان العرب نيز جحود را به «نقل جوهرى»، انكار همراه علم، تفسير مىكند، ولى خود مؤلف، جحد را «نقيض اقرار» مىداند و «قيد علم» را در آن مأخوذ نمىبيند.(31) سررشتهدار علم لغت، خليل بناحمد هم، جحد را «ضد اقرار» - نپذيرفتن - دانسته است.(32)
با اين حساب، «اختصاص جحد» به انكار «پس از علم» از نظر لغت، روشن نيست و به گفته برخى از آنها، با توجه به مخالفت برخى ديگر، نمىتوان اطمينان كرد.
گذشته از اين، «استعمال جحد» در «انكار» - هرچند بدون علم - چندان متعارف و فراوان است كه نه مىتوان چنين استعمالاتى را مجازى تلقى كرد، و نه در آنها راه توجيه و تأويلى وجود دارد. مثلاً امام صادق(ع)، كافر شدن مردم را به دليل آن دانستهاند كه پس از «جهل»، «جحد» مىورزند، يعنى «انكار» مىكنند:
«لو ان العباد اذا جهلوا وقفوا و لم يجحدوا لم يكفروا.»(33)
در اين روايت «جحد» در مورد «انكار توأم با جهل» استعمال شده است. در برخى روايات ديگر نيز «جحد» به معناى «عام» - انكار - به كار رفته است كه گاه «با علم» و گاه «با جهل» همراه است.(34)
به علاوه از روايات استفاده مىشود كه هر كس توحيد و رسالت پيامبر را «انكار» كند كافر است. هرچند منشأ آن «شك و ترديد» باشد.
«محمد بنمسلم مىگويد در سمت چپ امام صادق(ع) نشسته بودم و زراره در سمت راست حضرت بود. ابوبصير وارد شد و پرسيد: كسى كه شك در باره خدا داشته باشد چه وضعى دارد؟
امام(ع) فرمود: كافر است. ابوبصير گفت: پس اگر در باره رسول خدا شك كند، چطور؟، امام(ع) فرمود: كافر است. سپس حضرت به زراره رو كرد و فرمود: فقط وقتى كه جحد ورزد و انكار كند، كافر مىشود.»(35)
در اين روايت، امام صادق، «شك» را موجب كفر دانستهاند و سپس قيد «انكار» را اضافه فرمودهاند و در نتيجه «شاك منكر» را كافر دانستهاند. بدون ترديد جحد در اين روايت نيز به معنى «انكار با علم» نيست، زيرا مفروض مسأله، شخصى است كه از روى شك و ترديد، به انكار روى آورده است. چنانچه جحد به «انكار همراه با علم» تفسير شود، بين صدر روايت و ذيل آن تناقض وجود دارد. در برخى روايات ديگر نيز حكم به كفر شاك شده است.(36) كه از آن استفاده مىشود «كفر» اختصاص به «انكار پس از علم» ندارد.
نتيجه آنكه نه در مفهوم «كفر»، معنى خاص جحد اخذ شده است،(37) و نه در موضوع ارتداد، اين قيد از نظر روايات به اثبات رسيده است. از اينرو ارتداد به معنى «كفر بعد از اسلام» نسبت به غير معاندان نيز صادق است و براى تقييد آن به مرتدان معاند كه به حقانيت اسلام پى بردهاند، دليلى وجود ندارد. همچنين نپذيرفتن توحيد و رسالت پيامبر خاتم(ص) حتى اگر ناشى از «جهل» هم باشد، موجب كفر است.(38)
در عين حال ديدگاه شاذّى نيز وجود دارد كه با توجه به مفهوم لغوى كفر - ستر و پوشاندن - كه در مورد مخفى كردن چيزى كه آشكار است، صدق مىكند و لازمه آن «توجه و آگاهى» به حق از يك سو، و «تقصير» از سوى ديگر است، دايره كفر را بسيار ضيق قرار مىدهد،(39) ولى چنين برداشتى حتى اگر از نظر لغوى هم صحيح باشد، با تفسيرى كه در روايات معتبر از «كفر» وجود دارد، غير قابل قبول است، و هرچند برخى معتزله با پذيرفتن منطقه واسطه بين اسلام و كفر، بر همين عقيدهاند، ولى هيچ يك از اماميّه، اين نظريه را تأييد نكردهاند.(40) در منطق اماميّه، كفر نه «تكذيب» است - آن گونه كه غزالى پنداشته - و نه «جحد» است - آن گونه كه برخى اشاعره گفتهاند - بلكه «عدم التصديق» است، يعنى هر كس كه توحيد و رسالت را «نپذيرد»، اعمّ از آنكه «خالى الذهن» باشد، و يا در «شك و ترديد» به سر برد، و يا پس از معرفت حق، آن را «انكار» كرده باشد، «كافر» شمرده مىشود.(41)
اين نكته را نيز بايد افزود و بدان توجه داشت كه ملاك كفر در «باب اصول دين» مثل توحيد، «انكار و نپذيرفتن» است، و لذا هر كس كه شهادتين را اظهار نكند كافر است، ولى ملاك كفر در باب «احكام ضرورى دين» مثل زكاة، «جحد» به معناى خاص آن است، يعنى تا انكار ضرورى، از سر علم و آگاهى به ضرورى بودن آن در دين صورت نگيرد، «كفر» تحقق نمىيابد،(42) زيرا در غير اين صورت، انكار يك حكم، به تكذيب پيامبر نمىانجامد، و انكار ضرورى هم سبب مستقل كفر نيست.(43)
متأسفانه غفلت از اين تفاوت، موجب آن شده است كه برخى پژوهشگران،(44) به برخى فقها مانند صهرشتى و ابوالصلاح حلبى نسبت دهند كه آنان «جحد» به معناى خاص را در كفر معتبر دانستهاند و بر اين باورند كه اگر انكار بر مبناى اعتقاد واقعى باشد، جحد و كفر صدق نمىكند.(45) در حالى كه اين بزرگواران نيز، در باره «توحيد و نبوت»، ملاك ارتداد را «اظهار كفر» و در باره «ضروريات» ملاك را «جحد» قرار دادهاند.(46) و شگفتآورتر آنكه اين خطاى آشكار، به فهم روايات نيز سرايت كرده است و از روايت مربوط به كفر در اثر «جحد حلال و حرام»(47) استفاده شده است كه اگر فردى با يقين به عدم توحيد و رسالت، اين اصول را نفى كند، چون انكارش جحدى نيست، كافر نمىباشد!!(48) در اين برداشت ناصحيح، ملاك انكار در باب اصول دين، با ملاك انكار در باب احكام (حلال و حرام) به يكديگر خلط شده است.
به هر حال مجموع اين تأملات نشان مىدهد كه دليل استوار و محكمى براى تقييد احكام مرتد به «اهل عناد» وجود ندارد، زيرا چنين قيدى نه در موضوع «كفر» يا «ارتداد» اخذ شده است و نه دليل جداگانهاى براى تقييد در اختيار ما قرار دارد.
برخى ديگر از صاحبنظران نيز براى تقييد احكام مرتد تلاش كردهاند و اظهار داشتهاند كه مرتد - ملى يا فطرى - را بايد هدايت كرد، و در صورت توبه، توبهاش را پذيرفت و اطلاقات ادله قبول توبه، شامل همه مرتدان مىشود. اما اگر پس از اتمام حجت و راهنمايىهاى لازم عمداً و از روى عناد اسلام را نپذيرفت و فردى «خطرناك براى اسلام» بود، قطعاً لازم است با وى معامله به مثل شود و اطلاق احكام مذكور در باره مرتدين ناظر به اين دسته از مرتدين است. اما اگر مرتد وجودش براى اسلام و مسلمين خطرناك نباشد، از باب الحدود تدرءُ بالشبهات، لازم است او را به حال خود واگذار كرد، زيرا معلوم نيست روايات وارده در باره مرتدين چنين اطلاقى داشته باشد و حكم همه مرتدين را چه خطرناك باشند و چه خطرناك نباشند، يكى باشد.(49)
اين ديدگاه نيز از نظر موازين اجتهادى شيعه با دشواريهايى روبهرو است، كه صاحب نظريه بايد براى آن چارهانديشى كند:
1- تفاوت بين مرتد فطرى و مرتد ملى از مسايل منصوص در فقه شيعه است كه متكى به روايات معتبر است، براى ناديده گرفتن اين تفاوت، چه توجيهى وجود دارد؟
2- با توجه به اينكه عدم درخواست توبه از مرتد فطرى، مسألهاى منصوص و داراى دليل معتبر است، چگونه مىتوان اين حكم را ناديده گرفت؟
3- چرا احكام مرتد به فردى كه «عناداً» اسلام را نمىپذيرد و براى اسلام و مسلمين «خطرناك» است اختصاص داده شده است؟ مگر در مفهوم ارتداد، چيزى بيش از «رجوع از اسلام به كفر» - همان گونه كه لغويين توضيح دادهاند - وجود دارد؟ و مگر همين مضمون در روايات وارد نشده است: من رغب عن الاسلام و كفر بما انزل اللَّه على محمد بعد اسلامه.(50)
4- چه وجهى براى انصراف حكم «مرتد» به «افراد خطرناك» براى اسلام وجود دارد؟ آيا در روايات امام باقر(ع) [صحيحه محمد بنمسلم]، امام صادق(ع) [موثقه عمار ساباطى]، امام كاظم(ع) [صحيحه على بنجعفر]، و امام رضا(ع) [صحيحه حسين بنسعيد] پيوسته سخن از «مرتدان خاصى» بوده است ولى در عين حال در هيچ يك از اين سؤالات كه از ائمه پرسيده شده است به اين «خصوصيت» اشاره نشده است؟! و آيا امام نيز بدون آنكه ويژگى مرتد را از سؤال كننده بپرسد و يا اقسام مرتد را توضيح دهد، «حكم قتل» را بيان فرموده است در حالى كه اين حكم مهم مربوط به «برخى افراد» بوده است؟ اصولاً منشأ انصراف چيست؟ آيا ذهنيتى است كه سؤالكنندگان در اثر فتواى رايج زمان و فقه عامه داشتهاند؟ مگر چنين قيدى در عصر ائمه در فتاواى اهل سنت وجود داشته است؟ و يا كثرت استعمال يا كثرت مصاديق «مرتد خطرناك» نسبت به مرتدان ديگر، منشأ انصراف است؟ در اينجا كدام يك از اين ملاكها وجود دارد؟
چگونه است كه با وجود روايات صريح در باره عدم قبول توبه مرتد فطرى نسبت به قتل (فلا توبة له و قد وجب قتله) ادعا شده است كه:
«دليلى بر عدم قبول توبه مرتد فطرى نيست و اطلاقات ادله توبه اقتضا مىنمايد كه توبه مرتد پذيرفته گردد!؟»
و شگفتآورتر آنكه در يك تناقض آشكار، دليل عدم قبول توبه، مبتلا به معارض دانسته شده است:
«روايات وارده در عدم قبول توبه مرتد فطرى معارض با صحيحه ابىبكر خضرمى است: «فان رجع الى الاسلام و تاب»(51) و اين روايت در باره مرتد فطرى است.»(52)
در حالى كه چه شاهدى در روايت ابىبكر خضرمى وجود دارد كه آن را مربوط به مرتد فطرى دانستهاند؟ حداكثر اين صحيحه «اطلاق» دارد و شامل هر دو قسم فطرى و ملى مىشود و در نتيجه «معارض» با روايت خاصى كه توبه فطرى را نفى مىكند، قرار نمىگيرد بلكه اين روايت مربوط به مرتد ملى است.(53)
يكى ديگر از تلاشهاى ناموفق براى «تقييد احكام مرتد»، استفاده از بحثهاى فقها در زمينه «لزوم رفع شبهه» از مرتد و ضرورت پاسخ به سؤالات و اعتراضات او است. از نظر فقهى مسلم است كه امكان توبه براى «مرتد ملى» وجود دارد و او مىتواند پس از ارتداد از فرصت توبه استفاده كرده و از عقوبت مرتد نجات يابد. بر اين اساس عدهاى از فقها، براى باز كردن راه توبه مرتد ملى، لزوم رفع شبهه از وى را مطرح كردهاند تا عملاً بازگشت او ميسر گردد. متأسفانه برخى از نويسندگان، اين «حدّ و حدود» را كه در كلمات فقها توضيح داده شده است، ناديده گرفته، و به «تعميم» حكم پرداخته و در نتيجه مطالبى را به آنان نسبت دادهاند كه كاملاً با مبانى ايشان در تضاد است:
«بسيارى از دانشمندان شيعه و سنى به نكتهاى اشاره كردهاند كه بسيار هشداردهنده است. آنها مىگويند اگر تغيير عقيده كسى در اثر شبهه بوده و او خواستار پاسخگويى به شبهات خويش شده باشد، بايد خواسته او را اجابت كرد و نمىتوان حكم ارتداد را بر او جارى كرد. مثلاً شهيد اول در كتاب دروس مىگويد: «اگر مرتد خواستار پاسخگويى به شبهه خويش است، ممكن است بگوييم اجابت او واجب است، زيرا اصل در دعوت به اسلام اقامه حجت است. مقدس اردبيلى مىگويد: «اگر ارتداد ناشى از شبهه محتمل باشد نمىتوان حكم به ارتداد داد و بايد شبهه را برطرف كرد». همين طور مرحوم فخرالمحققين در كتاب ايضاح الفوائد نيز همين نظر را تأييد مىكند. مرحوم نجفى صاحب كتاب جواهر الكلام نيز با تأييد كلام علامه حلى احتمال مىدهد برطرف كردن شبهه از مرتد امر منطقى است.»(54)
ولى با مراجعه به كلمات فقهايى كه در اينجا به عبارتهاى آنان استناد شده است، روشن مىشود كه نسبتهاى فوق كاملاً مخدوش بوده و در نقل مطالب آنها تحريف صورت گرفته است:
الف) در عبارتى كه به شهيد نسبت داده شده، «پاسخگويى به شبهه مرتد» را مطرح كردهاند، در حالى كه موضوع كلام شهيد «توبه زنديق» است(55) و شهيد، زنديق را خارج از مرتد فطرى و ملى قرار داده است، و در مرتد فطرى توبه او را غير قابل قبول، و در مرتد ملى، قابل قبول، و در باره زنديق، اظهار ترديد كرده است.
ب) مقدس اردبيلى، تصريح مىكند كه مسأله مربوط به «مرتد ملى» است كه راه توبه براى او باز است و اجراى حد موكول به عدم توبه است.(56) به علاوه مقدس اردبيلى نفرموده است كه با وجود شبهه «نمىتوان حكم به ارتداد» داد. بلكه قبل از رفع شبهه و توبه هم موضوع ارتداد ثابت است.
ج) فخر المحققين هم علاوه بر اينكه در باره مرتد ملى بحث مىكند، تصريح مىكند كه بازگشت مرتد فوراً به اسلام لازم است و به اندازه حل شبهه هم به او مهلت داده نمىشود.(57)
د) صاحب جواهر نيز پس از ذكر اين مطلب، آن را رد كرده است و به دليل آنكه با اطلاق ادله قتل در صورت عدم توبه منافات دارد، آن را نپذيرفته است.(58) بر اين اساس هيچ يك از نقل قولهاى مزبور، صحيح نيست.
نويسنده مزبور در ادامه، در فهم كلام شيخ انصارى و آيتاللَّه خوئى نيز دچار اشتباه شده است و نسبتهاى ناروايى به آنان داده است كه با مراجعه به متن كلام آن بزرگان، موارد خطا آشكار مىشود، و به هر حال پس از نقل اين جملات، مىنويسد:
«از اين تعبيرات چه چيزى استنتاج مىشود؟ جز اينكه بگوييم مسأله ارتداد در نظر اين دسته از فقها «صرف تغيير عقيده» نيست.»(59)
البته با مجموعه تغييراتى كه در نقل مطالب فقها صورت گرفته است، ممكن است راه براى اين استنتاج باز شود. ولى اگر حدود و قيود تعبيرات آنان با دقت و امانت مورد تأمل قرار گيرد، هرگز به چنين استنتاجى - بويژه در باره مرتد فطرى - نمىتوان رسيد. اين استنتاج باطل، در جاى ديگر كتاب نيز تكرار شده است كه: بسيارى از فقهاى ما - به صورت قطعى يا احتمال - گفتهاند كه اگر مرتد از روى شبهه مرتد شد، حكم ارتداد جارى نمىشود.(60)
قابل ذكر است كه موضوع «شبهه» و تأثير آن در «كفر» و «ارتداد»، مسألهاى «اجتهادپذير» است كه بايد بر مبناى ادله متقن عقلى و نقلى و با شيوه صحيح اجتهادى، مورد تحقيق قرار گيرد. نه پاسخهايى كه تاكنون در فقه مطرح بوده است را «قطعى» بايد تلقى كرد، و نه آن را به مثابه يك «مسأله بديهى»، خارج از حوزه مناقشه دانست، ولى براى اظهار نظر در اين باره، دقت كامل در كلمات پيشينيان و رعايت امانت در نقل سخنان و آراى آنان، و پرهيز از تحميل تئوريهاى خويش بر فتاواى ايشان، شرايط ضرورى يك بحث عالمانه است.
تا آنجا كه فحص و جستجو در فتاوا، حكايت دارد، نظريه فقهى حضرت آيتاللَّه فاضل لنكرانى را در باب شبههاى كه موجب كفر و ارتداد مىشود، مىتوان «بديع» دانست. از نظر ايشان اگر شك و شبهه، به «انكار» مبدأ و تكذيب رسالت، بيانجامد، احكام ارتداد جارى است، ولى اگر شك، انكار و تكذيبى به همراه نداشته باشد، هرچند شخص از حوزه مسلمانى خارج مىشود (كافر است)، ولى مشمول احكام مرتد نخواهد بود:
«چنانچه شك و شبهه برگشت به «انكار» توحيد، نبوت و «تكذيب» و تخطئه پيغمبر اكرم(ص) بكند، شخص شاك محكوم به ارتداد است. ولى چنانچه شك و شبهه صرفاً به «عدم تدين» او برگردد، فقط احكام مسلمانان بر او مترتب نمىشود (مثل اينكه نجس است و در گورستان مسلمين دفن نمىشود)».(61)
بر اساس اين فتوا، احكام مرتد (اعم از فطرى و ملى) بر «هر كس» كه از جرگه مسلمانان خارج شود و اعتقادات اسلامى را از دست بدهد، جارى نمىشود. بلكه كيفرهاى مقرره در باره مرتد، اختصاص به كسانى دارد كه به «انكار» و تكذيب توحيد و رسالت بپردازند و صرف شك و شبهه حتى اگر اظهار شود، هرچند موجب كفر است، ولى عقوبت مرتد را به دنبال ندارد.
مستند اين فتوا را رواياتى مىتوان دانست كه در جريان احكام مرتد، قيودى از قبيل «جحد»، «تكذيب» و «روى آوردن به دين ديگر» را ذكر نموده است، تعبيرات روايات چنين است:
- ارتد عن الاسلام و جحد محمداً(ص) نبوته و كذبّه.(62)
- رجل ولد على الاسلام ثم كفر و اشرك و خرج عن الاسلام.(63)
- من جحد نبياً مرسلاً نبوته و كذبه فدمه مباح.(64)
آيا چنين تعبيراتى را شامل افراد شاك مىتوان دانست، هرچند كه محكوم به كفر باشند؟ و آيا نمىتوان گفت كه مسلمان، حتى اگر شك در عقايدش رخنه كند، ولى تا زمانى كه در جستجوى حق است و «انكارى» ندارد، نه كافر است و نه مرتد؟ مگر امام صادق(ع) نفرمود كه شك در الوهيت و رسالت، فقط در صورت «انكار» موجب كفر است؟(65)
در اين صورت، نه تنها «احكام مرتد»، شامل فردى كه شبهه دارد ولى انكار نمىكند، نمىشود، بلكه «احكام كفر» هم بر چنين فردى صادق نيست، زيرا كفر در مسلمان نه با شك، بلكه با انكار تحقق مىيابد. چرا كه ابوبصير از امام صادق پرسيد: ما تقول فيمن شكّ فى اللَّه؟ و حضرت فرمود: كافر است؛ ابوبصير همين سؤال را در مورد شاك در باره رسالت پيامبر اكرم مطرح كرد، و امام مجدداً فرمود: كافر است، ولى سپس فرمود: فقط اگر انكار كند، كافر مىشود؛ انما يكفر اذا جحد. مرحوم حاج شيخ ابوالحسن شعرانى با استفاده از اين حديث مىگويد:
«پژوهشگرى كه به دنبال دليل و برهان است، اگر با شك مواجه شود و در صدد يافتن دين حق باشد، شك موجب كفر و ارتدادش در دوره تحقيق نمىشود البته به شرط آنكه با زبان به انكار نپردازد.»(66)
آنچه در باره ارتداد تاكنون آورديم، رويكردهاى مختلفى بود كه از منظر دين و احكام فقهى در باره اين موضوع وجود دارد و از سوى انديشمندان مسلمان به ويژه در دوران معاصر مطرح شده است. ولى به نظر مىرسد كه باب تحقيق و پژوهش را در باره احكام مرتد نمىتوان مسدود دانست و اين احتمال را در كاوشهاى علمى نمىتوان ناديده گرفت كه شايد زواياى ناديده و نكات ناشنيدهاى باقى مانده است كه با تأمل بيشتر بتوان بدان دست يافت، بدون شك روح اجتهاد در لابهلاى همين عرصههاى جديد، پويايى و شكوفايى پيدا مىكند. از اينرو طرح احتمالات و ارائه فرضيههايى كه حتى امروزه اتقان و استحكام لازم در آنها ديده نمىشود، مىتواند در راستاى يك تلاش علمى، و براى به ثمر نشستن يك بحث جامع، سودمند و مفيد تلقى شود.
نظريهاى كه اينك در باب احكام ارتداد مطرح مىشود، در «حد يك احتمال» است كه براى تأييد آن، شواهد و قرائنى گردآورى شده است و تلاش شده كه در چارچوب موازين مورد قبول فقهى، سازماندهى و تقرير گردد.
اساس اين فرضيه آن است كه آيا عقوبت مرتد را به عنوان «تعزير» مىتوان شناخت و آن را از باب حدود خارج ساخت و در نتيجه احكام منصوص مرتد را «حكم ولايى» به حساب آورد؟
در آغاز به توضيح «حكم ولايى» مىپردازيم، و سپس «ملاكهاى تشخيص حكم ولايى» را مطرح كرده و به «تطبيق» آنها با كيفر مرتد اقدام مىكنيم و در نهايت مؤيدات بيرونى آن را عرضه مىنماييم.
احكامى كه از طرف پيامبر اكرم(ص) اعلام گرديده است، سه گونه است:
1- احكامى كه رسول خدا فقط مأموريت «ابلاغ» آن را داشته و مستقيماً از طرف خداوند مقرر شده است، مثل وجوب نماز، زكات، حج و ...
2- احكامى كه پيامبر به عنوان «قاضى»، صادر نموده و به عنوان «حكم قضايى» به قضيه خاصى مربوط است، مثل حكم به مالكيت فردى در جريان يك مخاصمه، يا حكم به اجراى حدّ يا تعزير نسبت به يك مجرم.
3- احكامى كه رسول خدا بر مبناى «رهبرى» خويش جعل نموده و ناشى از اختيارات وى در ولايت و زعامت جامعه است، مثل فرمان به جهاد با يك گروه خاص، و يا صدور دستورالعملى در باره كيفيت جمعآورى و مصرف ماليات.
اساس اين تقسيمبندى از قرنها پيش مورد قبول فقها بوده است.(67) اين نكته نيز مورد اذعان آنها قرار دارد كه همه احكام آن حضرت در باره «عبادات»، از باب «تبليغ» حكم الهى بوده است ولى در زمينه مسايل اجتماعى، احكامى از حضرت وجود دارد كه با ابهام روبهرو است و بايد بر اساس قرائن و شواهد، نوعِ آن مشخص شود و چه بسا فقها برداشتهاى مختلفى از آن ارائه كردهاند.
از جمله اين موارد، سخن پيامبر است كه: «هر كس زمين مردهاى را آباد كند، از آنِ اوست».(68) برخى فقها اين حديث را بيانگر يك «حكم الهى» دانستهاند كه توسط پيامبر «ابلاغ» شده است. از اينرو گفتهاند: از نظر قانون شرع، هر كس مجاز است كه به احياى زمين بپردازد و آن را تصاحب كند، و اين كار نيازى به اذن خاص از سوى حاكم اسلامى ندارد. ولى اكثريت فقها بر اين عقيدهاند كه كلام رسول خدا، «حكم حكومتى» است و آن حضرت از موضع رهبرى جامعه، چنين اجازهاى را صادر كرده است لذا در هر عصر، امام و پيشواى آن زمان، حق دارد كه مرزهاى مجاز و شرايط قانونى احياى زمين را تعيين نموده و اعلام نمايد. شيخ طوسى، ابن ادريس، محقق حلّى و علامه حلّى نظريه دوم را ترجيح دادهاند.(69)
همچنين پيامبر در بيان ديگرى، اعلام كرد: هر كس در جنگ دشمنى را بكشد، اسباب و لوازم شخصى مقتول را مالك مىشود.(70) برخى مانند ابن جنيد، آن را «فتوا» تلقى كرده و جنبه «كليّت» و شمول در آن ديدهاند.(71) ولى شيخ طوسى و علامه حلّى، آن را حكم حكومتى دانستهاند. شهيد اول در ترجيح اين ديدگاه مىگويد:
«اين دستور در برخى جنگها صادر شده است لذا مربوط به آن بوده و قابل تعميم نيست. به علاوه اصل اولى در باب غنيمت آن است كه به همه تعلق دارد: «و اعلموا انما غنمتم من شى ...» و سخن پيامبر در باره لوازم شخصى مقتول با ظاهر آيه منافات دارد. به علاوه كه چنين حكمى مىتواند به ترغيب و تحريض مسلمانان به قتل كفارى كه اموال بيشترى به همراه دارند و بىاعتنايى نسبت به سرنوشت جنگ و غفلت از دشمنان بيانجامد و در نتيجه نظام جنگ را مختل نموده و يا انگيزههاى مادى را در ميان مجاهدان زنده كند. بر خلاف آنكه پيشواى مسلمين، با توجه به مصالح خاص و شرايط ويژه، و به شكل موردى، چنين دستورى را صادر كند.»(72)
اين تحليل به صورت كامل مورد تأييد شهيد ثانى نيز قرار گرفته است.(73) شيوه استدلال فقها در اين گونه موارد نشان مىدهد كه براى تشخيص كليّت يك قانون و يا محدوديتهاى زمانى آن بر اساس مصالح متغيّر، ابتدا بايد ميزان انطباق آن را با «عمومات» و اصول اوليه كه در كتاب و سنت وجود دارد، در نظر گرفت، و سپس «مورد» آن حكم و شرايط ويژه مربوط به فضاى صدور حكم را بررسى كرد، و در نهايت، مصالح و مفاسدى را كه بر حكم مترتب مىشود، ارزيابى نمود. با بررسى اين سه مرحله، «ماهيت حكم» و شعاع آن را مىتوان تشخيص داد. البته اگر نتوان بر اساس چنين بررسيهايى، حكومتى بودن حكم را احراز نمود و مورد، «مشكوك» تلقى شود، بايد به سراغ قواعد ديگر رفت و برخى از فقها بر اين عقيدهاند كه چون اغلب احكام صادره از پيامبر، جنبه «تبليغى» داشته است، لذا مورد مشكوك را به «غالب» بايد ملحق ساخت و در نتيجه «فتواى شرعى» و «حكم كلى الهى» تلقى كرد.(74)
اينك بر اساس اين مبانى بايد در باره حكم قتل مرتد تأمل نمود و ماهيت آن را تحليل كرد. قبلاً بايد توجه داشت كه اين كيفر، بر خلاف مجازات سرقت، زنا و محاربه در قرآن كريم ذكر نشده است. همچنين ترديدى وجود ندارد كه اگر قرآن به حكمى تصريح كند، ثبات و دوام آن مسلم است.
در قرآن كريم هرچند از ارتداد به عنوان يك عمل زشت و ناپسند ياد شده و پيامدهاى زيانبار آن در دنيا و آخرت گوشزد گرديده است ولى كيفر دنيوى آن تبيين نشده است و بر عقوبت معنوى و اُخروى آن تأكيد شده است:
«و من يرتدد منكم عن دينه فيمت و هو كافر فاولئك حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخرة و اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون؛(75)
هر يك از شما كه از دينش برگردد و در حال كفر بميرد، اعمالش در دنيا و آخرت نابود مىشود و آنان اهل دوزخ بوده و در آن جاودانه خواهند ماند.»
در اين آيه، با اينكه لحن بسيار شديدى نسبت به مرتدان به كار گرفته شده است، ولى با آوردن قيد «فيمت و هو كافر» - چنانچه در حال كفر بميرند - اشاره شده است كه راه نجات به روى آنها بسته نيست و قبل از مرگ از فرصت «رهايى از عقاب» برخوردارند و تنها در صورتى كه ارتداد تا لحظه مرگ ادامه يابد و مرتد با كفر بميرد گرفتار غضب الهى بوده و مجازات خواهد شد.(76)
متأسفانه عدهاى از فقها در اين مسأله چندان پيش آمدهاند كه گفتهاند با توبه، نه تنها مجازات دنيوى از او ساقط نمىشود بلكه توبه مرتد به طور كلى در نزد خداوند غير قابل قبول است. به گونهاى كه اين سخن به عنوان «فتواى مشهور» بين اصحاب تلقى شده است!(77) اين نظريه، نمونهاى از موارد غفلت از قرآن در زمينه پژوهشهاى فقهى است. به خصوص كه در سوره آلعمران به صراحت قبول توبه مرتدان مطرح شده است:
«كيف يهدى اللَّه قوماً كفروا بعد ايمانهم ... اولئك جزاؤهم اَنَّ عليهم لعنة اللَّه و الملائكة و الناس اجمعين خالدين فيها لا يخفّف عنهم العذاب و لا هم ينظرون اِلّا الّذين تابوا من بعد ذلك و اصلحوا فان اللَّه غفور رحيم؛(78)
چگونه خداوند قومى را كه پس از ايمانشان كافر شدند هدايت مىكند؟ ... آنان سزايشان اين است كه لعنت خدا و فرشتگان و مردم، همگى بر ايشان است، در آن جاودانه بمانند، نه از عذاب ايشان كاسته گردد و نه مهلت يابند. مگر كسانى كه پس از آن توبه كردند و درستكارى پيشه كردند كه خداوند آمرزنده مهربان است.»
به هر حال، با عدم تعيين مجازات دنيوى ارتداد در قرآن،(79) اول دستورى كه در اين باره وجود دارد، حكم پيامبر به «قتل مرتد» است:
«من بدّل دينه فاقتلوه؛
هر كس دينش را تغيير داد بكشيدش».(80)
اين حديث هرچند در «متون معتبر حديثى» شيعه ديده نمىشود، ولى استناد به آن در «متون فقهى» شايع است.(81)
اينك اين سؤال مطرح است كه آيا اين حكم، به عنوان يك حكم حكومتى از طرف پيامبر صادر شده است و رسول خدا به عنوان زمامدار جامعه اسلامى چنين مجازاتى را براى مرتدان تعيين كرده است و يا اين كيفر، از «حدود الهى» بوده و پيامبر آن را ابلاغ كرده و به اجرا گذارده است؟
بر اساس روشى كه فقها در بازشناسى احكام حكومتى ارائه كردهاند و در كلام شهيد اول و شهيد ثانى عملاً تجربه كردهايم، بايد فضاى صدور حكم، انطباق آن با قواعد كلى، و پيامدهاى جريان حكم را بررسى كنيم:
جريان «ارتداد» در صدر اسلام، ماجرايى گسترده و «كاملاً سياسى» بوده است و چنان نبوده كه برخى از مسلمانان در شرايط عادى و طبيعى، و بر اساس تدبّر و در اثر شبهه، و به صورت فردى دست از آيين خود برداشته و از اسلام روى برگردانند. بلكه اين كفار و مشركان بودند كه همه تلاش خود را براى به وجود آوردن جريان ارتداد در جامعه اسلامى و ايجاد شكاف در صفوف مسلمانان به كار مىگرفتند و در اين راه نه از جنگ و خونريزى كوتاهى مىكردند و نه از فريب و نيرنگ كم مىگذاشتند. قرآن كريم به مسلمانان هشدار داده بود كه آنها براى برگرداندن شما از دينتان جنگ را ادامه مىدهند و مبادا در برابر آنها عقبنشينى كرده و دنيا و آخرت خود را تباه سازيد:
«و لا يزالون يقاتلونكم حتى يردّوكم عن دينكم ان استطاعوا و من يرتدد منكم عن دينه فيمت و هو كافر فاولئك حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخره؛(82)
و پيوسته آنان با شما مىجنگند تا اگر بتوانند شما را از دينتان برگردانند و كسانى از شما كه از دين خود برگردند و در حال كفر بميرند، آنان كردارهايشان در دنيا و آخرت تباه مىشود.»
شيوه كفار براى بازگشت مسلمانان از اسلام آن بود كه گروهى را به «تظاهر به اسلام» و همراهى با مسلمانان وا مىداشتند و سپس از آنها مىخواستند كه اعلام كفر نموده و از اسلام روى گردانند تا از اين طريق مسلمانان را دچار سردرگمى كرده و در ايمان و اعتقادشان خلل به وجود آورند:
«و قالت طائفة من اهل الكتاب امنوا بالذى انزل على الذين امنوا وجه النهار و اكفروا آخره لعلهم يرجعون؛(83)
و جماعتى از اهل كتاب گفتند: در آغاز روز به آنچه بر مؤمنان نازل شد ايمان بياوريد و در پايان روز انكار كنيد، شايد آنان از اسلام برگردند.»
و با توجه به اين گونه فشارها و شيطنتها، پيامبر اسلام مسلمانان را نسبت به «طرح كفار» كه در صدد جايگزينى كفر به جاى ايمان و رجعت به كفر - ارتداد - بودند، آگاه نموده و هشدار مىداد:
«... يردّوكم بعد ايمانكم كافرين.»(84)
«... يردوكم على اعقابكم.»(85)
آيات قرآن گواه آن است كه ارتداد، از شگردهاى جريان نفاق در صدر اسلام بوده است كه براى ضربه زدن به اسلام انجام مىگرفته است، لذا در روايتى از امام باقر(ع) اشاره شده است كه منافقان براى دستيابى به اغراض خاصى، وارد جامعه اسلامى مىشدند و پس از مدتى زندگى در دارالاسلام به دارالكفر بازمىگشتند، تا با اطلاعات بيشتر و آمادگى افزونتر به مبارزه عليه اسلام ادامه دهند.(86)
شيوه منافقان آن بود كه در ميان مسلمانان كفر خود را پنهان مىداشتند و تلاش مىكردند كه مؤمنان را هم به مانند خود، بىاعتقاد كرده و به كفر بكشانند:
«فما لكم فى المنافقين فئتين ... ودّوا لو تكفرون كما كفروا فتكونون سواء».(87)
در آن شرايط، ارتداد به معنى گسستن از حكومت اسلامى و همپيمانى با كفار در شرايط دشوار مسلمانان بود. چنين اقدامى به خصوص از سوى منافقان و بيماردلانى صورت مىگرفت كه از قدرت كفار هراس داشتند و اميدى به پيروزى مسلمانان نداشتند. اين مطلب از آيات به هم پيوسته سوره مائده(88) استفاده مىشود كه ابتدا از پذيرش «ولايت كفار» نهى مىكند و سپس به حركات «منافقان» در گرايش و ارتباط با كفار اشاره مىنمايد و بعد از آن به «ارتداد» كه در چنين زمينهاى رخ مىدهد و به عقبنشينى از مواضع ايمانى مىانجامد، مىپردازد:
«يا ايها الذين امنوا لا تتّخذوا اليهود و النصارى اولياء ...
فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم يقولون نخشى ان تصيبنا دائرة ...
يا ايها الذين امنوا من يرتدّ منكم عن دينه فسوف يأتى اللَّه بقوم يحبهم و يحبونه ...».
در تصويرى كه از جريان نفاق در قرآن ارائه شده است، برخورد «ملعبهآميز» آنان با ايمان ديده مىشود(89) كه پيوسته مواضع متضادى اتخاذ كرده و ديندارى را ابزار هوسها و خواهشهاى نفسانى و دنيايى خود قرار مىدادند:
«ان الذين امنوا ثم كفروا ثم امنوا ثم كفروا ثم ازدادوا كفراً ...».(90)
اسلام نسبت به چنين افرادى كه به جريانسازى عليه دين اقدام مىكنند، آزادى عمل را نمىپذيرد. و در قرآن نيز پس از اشاره به حركات متضادشان در ورود به حوزه ايمان و خروج از آن، با تعبير «بشر المنافقين» هويت منافقانهشان معرفى گرديده است.(91) در سوره منافقون نيز بر اين ويژگى آنان تأكيد شده است كه از ايمان به كفر باز مىگردند:
«ذلك بانّهم امنوا ثم كفروا».(92)
و البته دشمنى منافقان با اسلام و اقدامات گسترده و پيچيدهشان عليه مسلمانان، چندان در قرآن توضيح داده شده است، كه جاى انكار و ترديد نيست.
از سوى ديگر، ارتدادى كه قرآن بازگو كرده است - و در صدر اسلام مصداق داشته است - ارتدادى توأم با «عناد و لجاجت» است و مرتدان كسانىاند كه بر حقانيت پيامبر اسلام گواه بوده و سخن حق را آشكارا درك كردهاند ولى در عين حال از اسلام به كفر برمىگردند:
«كيف يهدى اللَّه قوماً كفروا بعد ايمانهم و شهدوا انّ الرسول حق و جاءهم البيّنات».(93)
به بيان علامه طباطبايى، اين ارتداد، ارتدادى از موضع طغيان و استكبار است.(94)
فضاى كلى آيات قرآن در باره ارتداد كاملاً گوياى آن است كه در دوران تأسيس جامعه اسلامى، ارتداد، كاملاً «وجهه سياسى» داشته است و به شكل «تغيير عقيده» از جانب يك فرد و بر مبناى تشخيص و تصميم خود او انجام نمىشده است. بلكه حركتى جمعى و گروهى، و با انگيزههاى حقستيزى و عناد توأم بوده و تحت تأثير تحريكات و القائات دشمنان اسلام براى آسيب رساندن به جبهه ايمان صورت مىگرفته است.
اين ويژگيها كه در آيات قرآن آمده است، حكايت از آن دارد كه ارتداد بدون اين مشخصات، چندان اندك و يا غير قابل اعتنا بوده است كه از آن ذكرى به ميان نيامده است و البته در چنين شرايطى اگر مجازات سنگين و شديدى براى مرتدان در نظر گرفته شود، كاملاً توجيهپذير بوده و به ويژه در دوران تأسيس جامعه اسلامى كه هنوز پايههاى عقيده و ايمان استقرار و استحكام كامل نيافته است، ضرورى است.
از فقهاى بزرگ مانند شهيد اول آموختيم كه احكام صادره از پيامبر را با عمومات قرآن و اصولى كه از آن استفاده مىشود بايد سنجيد و بدين وسيله «نوع حكم» را مشخص نمود. اين سخن بدان معنا نيست كه كلام معصوم نمىتواند «مخصِصّ» احكام عام قرآن باشد، زيرا تخصيص كتاب اللَّه به وسيله سنت معتبر مورد قبول همه فقهاست.(95) بلكه مقصود از اين تطبيق و سنجش آن است كه با مبنا قرار دادن قرآن، به سنت نگاه كنيم و اصل را بر «حفظ ظاهر قرآن» قرار دهيم. و چون «عام و مطلقِ» قرآن، از جمله ظواهر معتبر است، لذا تا مخصِّص يا مقيّد بودن روايتى به اثبات نرسيده باشد، از ظاهر قرآن دست برنداريم. از اينرو شهيد، كلام پيامبر را كه فرمود: «من قتل قتيلا فله سلبه» را مخصِّص «و اعلموا انما غنمتم من شىء» قرار نمىداد و با وجود عام قرآنى بر خلاف آن، به «احتمال مخصِّص بودن» روايت توجه نمىكرد و سخن رسول خدا را يك «حكم حكومتى» در مورد خاص، تلقى مىكرد.
در باره حكم مرتد نيز ابتدا بايد به سراغ قرآن رفت و با اصل قرار دادن حكم قرآن، در باره ماهيت دستور پيامبر، كه بيان يك «حكم شرعى» است و يا با توجه با اقتضاءات خاص زمان، «حكم حكومتى» است، تأمل نمود.
در جاى ديگر توضيح دادهايم كه قرآن در آيات متعدد، عدم جواز به كارگيرى اكراه در حوزه عقيده و ايمان را مطرح ساخته است به گونهاى كه مىتوان آن را از اصول محكم اين كتاب آسمانى به حساب آورد: لا اكراه فى الدين؛(96) أفانت تكره الناس حتى يكونوا مؤمنين.(97)
همچنين اصل ديگرى در قرآن وجود دارد كه بر احترام جان انسانها تأكيد مىورزد و «نَفْس» را چنان باارزش مىداند كه از بين بردن «يك تن» را - در غير موردى كه «قاتل» يا «مُفسِد» باشد - با قتل «همه انسانها» برابر مىشمارد:
«من قتل نفسا بغير نفس او فساد فى الارض فكانّما قتل الناس جميعاً و من احياها فكانّما احيا الناس جميعاً».(98)
همچنين اصل سومى در قرآن وجود دارد كه پيامبر را وكيل بر ايمان مردم و مسلط بر آنها نمىداند:
«ما انت عليهم بجبّار؛ ما انت عليهم بوكيل؛ لست عليهم بمصيطر».(99)
اين گونه آيات هر چند اصلِ «ولايت و زعامت» رسول خدا را نفى نمىكند و با نقش رهبرى اجتماعى آن حضرت ناسازگارى ندارد، ولى «ايمان و عقيده» افراد را خارج از حوزه اختيار و دخالت حضرت قرار مىدهد. از اينرو وقتى كه «ارتداد» صرفاً تغيير عقيده باشد و مصداق «فساد فى الارض» شمرده نشود و يا «حكومت نبوى» را مورد مخاطره قرار ندهد طبق قواعد اوليه از شمول «حكم قتل»، و يا سيطره ولىّ مسلمين، بيرون است.
حفظ هر يك از اين اصول سهگانه اقتضا مىكند كه دستور «من بدّل دينه فاقتلوه»، «حكم حكومتى» به حساب آيد تا بدون آنكه بر شمول و گستره آن اصول لطمهاى وارد شود، فرمان آن حضرت، به موجب «اطيعوا الرسول» به اجرا گذاشته شود.
برخى محققان مسلمان، حكم قتل مرتد را «تخصيصى» نسبت به آيات «عدم اكراه بر ايمان» دانسته و گفتهاند:
«اكراهى كه در قرآن نفى شده است، صرفاً براى «ورود به اسلام» است. خداوند از انسانها خواسته است كه با آگاهى كامل از اسلام، و با انگيزههاى پاك و آزادى، اسلام را بپذيرند و لذا نفى اكراه در سوره بقره با آشكار شدن حق از باطل - قد تبين الرشد من الغىّ - همراه شده است. از اينرو كسى كه با آزادى و آگاهى، حق را از باطل بازشناسى و انتخاب مىكند، سپس اجازه بازگشت ندارد، زيرا اين بازگشت هرگز با انگيزههاى پاك و بر مبناى درك صحيح و منطق استوار صورت نمىگيرد بلكه صرفاً گمراهى است.»(100)
ولى پرسشى كه در اين باره وجود دارد اين است كه چرا تا وقتى حفظ ظاهر قرآن ممكن است و مىتوان به عموم و شمول حكم آن ملتزم ماند، در آن تصرف كنيم؟ و چرا در شرايطى كه احتمال حكومتى بودن حكم نبوى در باره مرتد منتفى نيست و مخصِّص بودن سنت به اثبات نرسيده است، به جانب تخصيص قرآن روى آوريم؟ به علاوه آيه نفى اكراه در دين را، با توجه به «تعليل» آن، چگونه مىتوان به عدم اكراه در ورود به اسلام اختصاص داد؟
تعليل آيه «لا اكراه فى الدين» اين است كه رشد از غىّ، صواب از خطا، و حق از باطل، آشكار شده است: «قد تبين الرشد من الغىّ». اين علت همان طور كه اكراه بر «ورود به اسلام» را نفى مىكند، از اكراه بر «بقاى بر اسلام» نيز منع مىنمايد. پيام اين آيه آن است كه چون حق آشكار است، ديندارى را بر تحميل و زور نبايد استوار ساخت و با آشكار بودن حقيقت، اختيار را از انسانها نبايد سلب كرد بلكه بايد به آنها فرصت داد تا به دور از اكراه، دين را «پذيرفته» يا «حفظ كنند». پس در شرايطى كه شخص در شناخت رشد و تمييز روشن آن از غىّ دچار مشكل مىشود و فكر متلاطمش در برابر هجوم پرسشها و ايرادات، آرامش نمىيابد، انتظار قبول دين را چه در مرحله ورود، و چه در مرحله ادامه نمىتوان داشت و از ابزار تحميل در برابر او نبايد استفاده كرد. اين علت - قد تبين الرشد من الغى - عموم آيه نفى اكراه در دين را بيشتر مورد تأكيد قرار مىدهد و «بقاى بر ديندارى» را نيز مشمول آن مىگرداند.
در اينجا دو پرسش ديگر مىتواند مطرح شود: نخست آنكه آيا «عدم اكراه بر دين» از قواعد اصولى است كه نزد عقل و از نظر عقلا، غير قابل تخصيص است و هرگز نمىتوان عموم و شمول آن را تحديد كرد؟
پاسخ آن است كه برخى از احكام به دليل ملاكاتى كه عقل «ذاتاً» در موضوعات آنها درك مىكند، قابل تخصيص نيستند، از قبيل حُسن عدل و قبح ظلم. و لذا در هيچ موردى عدالت قبيح، و ظلم نيكو نمىشود. در عين حال احكامى نيز وجود دارد كه هرچند عقلاً قابل تخصيصاند، ولى به دليل «اقتضاى» موضوعات خويش، صرفاً در مواردى كه ملاك اهم و بالاترى وجود داشته باشد، تخصيص مىخورند. مثلاً صِدق و راستى، اقتضاى حُسن و زيبايى دارد مگر در جايى كه به دليل مصلحت بالاتر و مهمترى، عقل از حكم خود دست بردارد، از قبيل آنكه صدق موجب قتل انسان بىگناهى شود.(101)
در باب عدم اكراه بر دين نيز ادعا نمىشود كه علت ذكر شده براى حكم، اين حكم را غير قابل تخصيص نموده است، بلكه اين علت، نشان مىدهد كه حكم نفى اكراه نسبت به «ورود به اسلام» و «عدم خروج از آن» شمول داشته و استفاده از زور را در هر دو بخش ممنوع مىسازد، مگر آنكه مصلحت بالاترى در مواردى بر اين علت فائق آيد. از اينرو، جاى اين سؤال وجود دارد كه آيا دليلى كه «به طور كلى و دائمى» اين شمول و سرايت را در باره «عدم اكراه بر بقاى به اسلام» نفىكرده باشد و تحميل را به منظور عدم خروج از اسلام، مجاز دانسته باشد، وجود دارد؟
پرسش دوم آنكه اجراى احكام مرتد، چه تصادمى با اصل اكراهناپذيرى دين دارد تا موجب تخصيص آن گردد؟ زيرا حتى با قتل مرتد هم اصلِ «عدم اكراه» به قوت خود باقى است و آسيبى نمىبيند چرا كه مفاد «لا اكراه فى الدين»، آن است كه مردم را به زور نبايد به ايمان وادار كرد و به كارگيرى فشار و تحميل در اين راه مجاز نيست، بر اين اساس مرتد را مجبور به قبول اسلام نمىتوان كرد و راه خروج را بر او نمىتوان بست. ولى احكامى كه براى مرتد وجود دارد و تضييقاتى كه در باره او اعمال مىشود، براى برگرداندن مرتد به اسلام نيست تا شبهه ايمان تحميلى را زنده كند و با «لا اكراه فى الدين» منافات داشته باشد. بلكه اين احكام كيفرى است كه مرتد در قبال «جرم گذشته» خود - ارتداد و اظهار كفر - متحمل مىشود و نبايد آن را به عنوان فشار براى «بازگشت مجدد به اسلام» تلقى كرد، چه اينكه در باره مرتد فطرى اساساً بازگشتى وجود ندارد. كيفر مرتد، از قبيل كيفر سارق است كه جنبه مجازات نسبت به «گناه قبل» دارد و نبايد آن را صرفاً مانع «گناه بعد» و تكرار سرقت دانست و از اين نظر بين «حدود و تعزيرات» كه مستقيماً مربوط به بزه گذشته است با محدوديتهايى
كه تحت عنوان «نهى از منكر» انجام مىشود و جنبه جلوگيرى از وقوع جرم دارد، بايد فرق گذاشت هرچند كه اجراى حدود و تعزيزات نيز به شكل غير مستقيم در جلوگيرى از جرايم مؤثر است. بر اين اساس چرا مجازات مرتد، با عدم اكراه در دين ناسازگار تلقى مىشود در حالى كه هر يك از اين دو حكم، محدوده كاملاً جداگانهاىدارند؟
در پاسخ اين پرسش بايد گفت: «كيفر» هميشه در مقابل «جرم» است و همان گونه كه اراده حتمى قانونگذار را از بايدها و نبايدهايى كه جعل مىكند - اوامر و نواهى او - مىتوان شناخت، همچنين از اعلام مجازات و عقوبت براى يك عمل، پى مىبريم كه ارتكاب آن فعل ممنوع بوده و از نظر قانونى، مجاز نمىباشد. از اينرو حدود و تعزيرات، هرچند محدوديتى نسبت به رفتار آينده انسان ايجاد نكند ولى نمايانگر آن است كه ارتكاب آن فعل، در دائره الزامات شرعى قرار دارد و حكومت خود را نسبت به آن متعهد مىداند؛ در اين صورت چگونه مىتوان انجام آن فعل را با توجه به كيفر آن، «آزاد» دانست. به هر حال در شرايطى كه براى ورود به دين هيچ گونه فشارى از سوى دولت اسلامى مشروع نيست و نبايد اكراه و تحميلى صورت گيرد، ولى براى خروج از آن، موانع سختى ايجاد شده است و اِعمال فشار بر متخلفان مجاز شمرده شده است و بر اين اساس است كه احكام مرتد را به ناچار بايد «تخصيص» بر ادلهاى نظير «لا اكراه فى الدين» و قاعده آزادى عقيده دانست. مگر آنكه اين محدوديتها را ناظر به عوارض خاص ارتداد با توجه به شرايط اجتماعى و سياسى جامعه دينى بدانيم كه حاكم اسلامى با
حكم خويش از بروز فساد در جامعه اسلامى و ضربهپذيرى مؤمنان جلوگيرى مىكند و تشخيص اين موضوع در شرايط مختلف به او واگذار شده است - حكم حكومتى -.
ثبات و دوام هر حكم، بستگى به ثبات موضوع آن دارد و اگر موضوع در شرايط مختلف، دستخوش دگرگونى شود، حكم خود را نيز در معرض تغيير قرار مىدهد.
ارتداد از موضوعاتى است كه در شرايط گوناگون فرهنگى و اجتماعى، داراى تقسيمات مختلفى است و هر يك از اقسام آن، داراى تأثير خاصى است. مثلاً:
- ارتداد گاه در حدّ «شك و ترديد» در اصول عقايد اظهار مىشود و گاه به «نفى و انكار» آنها مىانجامد.
- شخص مرتد، گاه در اثر «جهل و نادانى»، به انكار مىپردازد، و گاه با علم و آگاهى، از قبول حق سرباز مىزند.
- ارتداد گاه جنبه شخصى داشته و گاه به شكل گروهى و جمعى انجام مىشود.
- ارتداد گاه ريشههاى فكرى داشته و از شبهات برمىخيزد و گاه ناشى از جريانات سياسىاست.
- ارتداد گاه در دوران تأسيس جامعه اسلامى است، و گاه در زمان تثبيت صورت مىگيرد.
- شخص مرتد گاه در ميان مسلمانان و فضاى اسلامى رشد يافته، و گاه در ميان كفار زندگى كرده و تأثير پذيرفته است.
- ارتداد گاه در عصر حاكميت اسلام و تشكيل حكومت اسلامى است و گاه در زمان قبض يد حاكم اسلامى.
- شخص مرتد گاه با اقدامات عملى اهانتآميز، ارتداد خود را آشكار مىكند و گاه با زبان بازگشت خود را اعلام مىدارد.
- مرتد گاه با ارتداد، عملاً هم به اقدام عليه حاكميّت اسلامى برمىخيزد، و گاه بر ميثاق خود پايدار مىماند.
- ارتداد گاه به قصد خروج از اسلام، اظهار مسلمانى كرده است، و گاه اسلام را به عنوان آئين و مكتب خود پذيرفته بوده است.
- ارتداد گاه ريشه در فتنه دشمنان اسلام داشته و توسط معاندان بيرونى هدايت مىشود، و گاه صرفاً جنبه داخلى دارد.
- مرتد گاه در موقعيت خاصى قرار دارد كه ارتدادش تأثيرگذار است و گاه ارتداد او تأثيرى در جامعه ايجاد نمىكند.
و ...
اصلِ عقلى و عقلايى لزوم تطابق بين جرم و كيفر، ايجاب مىكند كه نوعى انعطافپذيرى در كيفر مرتد با توجه به اين گونه تفاوتها و تغييرها وجود داشته باشد. از اينرو حمل نصّ نبوى بر كليه اين حالات و بىاثر دانستن كليه اين قيود، دشوار مىنمايد. البته آنچه كه در روايات اهل بيت عليهمالسلام وارد شده است، شرح و تفصيل همان حكمى است كه از سوى پيامبر اكرم(ص) اعلام شده است.
به علاوه اين سؤال نيز به ذهن خطور مىكند كه آيا در اجراى اين حكم، رعايت مصلحت جامعه اسلامى، ضرورى است يا نه؟ بدون شك شرايط دوران تأسيس دولت اسلامى توسط رسول اكرم، فتنههاى كفار و مشركان براى نابودى اسلام، شگردهاى منافقين براى رواج دادن ارتداد، پيوستن مرتدان به سپاه دشمنان اسلام، وجود اين حكم را در آن محيط و شرايط توجيه مىنمود و بلكه آن را ضرورى مىشمرد، ولى آيا «تعبداً» مىتوان گفت كه اين «مصلحت» در همه محيطها و در تمامى شرايط، بدون تغيير باقى مىماند؟ اگر تأمين مصلحت اسلام و جامعه اسلامى، در شرايط فكرى و اجتماعى گوناگون، راهكارهاى متفاوتى داشته باشد، قهراً بايد حاكم اسلامى از اين اختيار برخوردار باشد كه با شناخت صحيح از محيط فرهنگى و اجتماعى خود، و بر اساس قواعد و موازينى كه در فقه اسلام آمده است، مجازات مناسب مرتدان را تشخيص داده و «تعيين» نمايد.
خوشبختانه فقهاى اسلامى، در تحليل نصوص دينى، عنصر مصلحت را مورد توجه قرار دادهاند و گاه بر مبناى آن حكمى را «مقيّد» ديدهاند و لذا با تغيير مصلحت و عوض شدن شرايط، راه تغيير حكم را باز گذاردهاند. مثلاً علامه محقق آقا ضياءالدين عراقى پس از آنكه «اظهار شهادتين» را به جهت آنكه حكايت از «اعتقاد» دارد، سبب مسلمان شدن مىداند، و لذا با علم به خلاف، شهادتين را بدون اثر مىداند، اضافه مىكند:
«در صدر اسلام كه بر منافقين، حكم مسلمانى مترتب مىشد - هرچند كه اعتقاد نداشتند - صرفاً به خاطر «مصلحت» بود تا جامعه اسلامى آسيبى نبيند و عدد مسلمانان افزايش يابد، نه اينكه آنان واقعاً مسلمان بودهاند.»(102)
فقهايى مانند محقق عراقى، صاحب عروة الوثقى(103) و صاحب جواهر،(104) كه اظهار شهادتين را با يقين به كذب و ادعاى خلاف، موجب مسلمانى نمىدانند، «حكم به اسلام» منافقانى كه يقين به كذب آنها وجود دارد را در جهت «رعايت مصلحت» جامعه اسلامى تفسير مىكنند. و بدين وسيله سخنان كسانى را كه منافقان را مسلمان مىدانند و به «رفتار پيامبر» با ايشان تمسك مىكنند،(105) پاسخ مىدهند. از نظر آنان رفتار پيامبر و حكم به مسلمانى آنها در صدر اسلام، قابل ترديد نيست، ولى از اين رفتار يك قاعده كلى نمىتوان استنتاج كرد، بلكه بايد آن را در محدوده مصالح آن دوره و عوارضى كه بر طرد آنها از ميان مسلمانان مترتب مىشده است، ارزيابى كرد. سخن شيخ انصارى در اين باب شنيدنى است.(106)
در اينجا با پرهيز از داورى پيرامون اسلام يا كفر منافقان، تنها خاطرنشان مىشود كه در موضوع مهم احكام اسلام يا كفر، «نقش مصلحت» را به طور كلى نمىتوان ناديده گرفت، چه اينكه در فقه نيز مورد توجه و بحث قرار گرفته است.
نمونه ديگر اين نگرش در محدود ساختن يك حكم به مصالح خاص عصر و شرايط ويژه محيط، در اظهار نظر پارهاى از محدثين و فقها پيرامون رفتار اميرالمؤمنين با «اهل بغى» ديده مىشود، زيرا آن حضرت «راه توبه» را براى آنان باز گذارده بود و بدون استفصال از اينكه مسلمانزاده يا كافرزادهاند، توبه هر يك از آنان را پذيرفته، و مانند بقيه مسلمانان با ايشان رفتار مىكرد. در اين باره علامه محمدتقى مجلسى مىگويد:
«حضرت على(ع) توبه خوارج را مىپذيرفت با اينكه آنان از سرسختترين كفار و پليدترينشان بودند و آن حضرت از سابقه آنان كه اصالتاً مسلمان و يا كافر بودند سؤال نمىكردند و به ارتداد فطرى يا ملى آنها توجهى نداشت. و چه بسا گفته شود كه اوضاع، در آغاز اسلام با دورههاى بعد فرق داشته است، زيرا در آن دوره، مردم تازه با اسلام آشنا شده بودند و اگر با آنان اين گونه با شدت برخورد مىشد، هيچ كس باقى نمىماند.»(107)
صاحب جواهر نيز در كتاب الجهاد، اين نوع انعطافپذيرى را در باره احكام مرتد پذيرفته است. وى در عين حال كه شورشگران بر امام معصوم را «مرتد» مىداند و بسيارى از آنها را در زمان اميرالمؤمنين «مرتد فطرى» مىداند - كه امكان توبه برايشان وجود ندارد و حكم قتل در باره آنها بايد اجرا شود - ولى مىپذيرد كه امام(ع) از كيفر آنان صرف نظر كرد و چه بسا «شبهه» را در حق آنها، «عذر» به حساب آورد.(108)
اين تحليل فقهى از محققى مانند صاحب جواهر نشان مىدهد كه در سختترين شرايط ارتداد، كه مرتدان سر به طغيان برداشته و در برابر امام معصوم دست به شمشير برداشتهاند، باز هم ممكن است به جهت برخى عوامل فرهنگى يا اجتماعى، مورد مجازات قرار نگرفته، و يا كيفر آنها تقليل يابد.
شهيد ثانى، اين موضوع را به شكل روشنترى مطرح كرده است. وى مىگويد:
«از نظر فقه، «بغاة» كافران مرتدند، ولى از آنان حتىالامكان درخواست بازگشت به اسلام مىشود. و اگر اشكال شود كه ارتداد آنان فطرى است و در فقه شيعه توبه مرتد فطرى پذيرفته نيست، جواب مىگوييم: اميرالمؤمنين توبه خوارج را كه در رأس بغاة بودند پذيرفت و برخورد حضرت نشان مىدهد كه اين نوع مرتدان، حكم خاصى دارند و ممكن است علت آن علاوه بر نص، نفوذ شك و شبهه در انديشه و قلب آنها باشد.»(109)
محقق كركى نيز در اين بحث، به همين شكل وارد شده است.(110) اين فقهاى بزرگ تلاش كردهاند تا برخورد حضرت با گروهى از مرتدان را مبناى استخراج يك «قاعده كلى» قرار دهند و در اثر چنين نگاهى به سيره حضرت على(ع) انعطافپذيرى كيفر مرتد را در اثر رواج شبهات و رسوخ ترديدها كه گاه منشأ پديد آمدن جريانات وسيع مخالفت در جامعه اسلامى مىشود، مورد توجه قرار دادهاند. شايد بر مبناى همين اشارات، برخى علماى معاصر را بدينجا رسانده است كه ارتداد دسته جمعى در اثر مسموم بودن فضاى فكرى جامعه را، مشمول احكام فقهى ارتدادندانند:
«اگر ارتداد مرتد فطرى در اثر شبههاى بوده است كه برايش به وجود آمده و در راه اعتقادش، مانع ايجاد كرده است، توبه او پذيرفته مىشود. به علاوه در باره ارتداد دسته جمعى و گروهى هم نمىتوان كيفر ارتداد را جارى دانست، زيرا اين گونه تغيير موضعها، معمولاً جنبه عادى و طبيعى در تغيير عقايد ندارد و غالباً برخاسته از جو فكرى جامعه و فضاى مسمومى است كه بسيارى از مردم را تحت تأثير قرار داده و به انحراف مىكشاند. در چنين فضايى نمىتوان بر حفظ دين و عقيده اطمينان يافت.»(111)
در مجموع اين بحث را چنين مىتوان به پايان رساند كه با توجه به قرائن مختلفى كه در زمينه كيفر مرتد وجود دارد، بايد به بررسى «ماهيّت اين حكم» پرداخت و در اين بررسى از:
- فضاى صدور حكم قتل مرتد كه در آيات قرآن به شكل كاملاً شفّاف مطرح شده است،
- قواعد اوليهاى كه در زمينه ارتداد مىتواند مورد استناد قرار گيرد،
- و شرايط مختلفى كه ارتداد در آن رخ مىدهد،
كمك گرفت. اين قرائن ما را به نظريه حكومتى بودن كيفر مرتد مىرساند و به آن جنبه «تعزيرى» مىبخشد. تعزير «كيفر متغيّرى» است كه با توجه به «شرايط خاص جرم»، از سوى امام مسلمين مشخص مىشود. و نه تنها «كميت و ميزان» آن به تشخيص حاكم بستگى دارد، بلكه اصل اجراى آن نيز به نظر امام واگذار شده است.(112) و در شرايطى كه مصلحتى در تعزير وجود نداشته باشد، از آن صرفنظر مىشود.(113) و بدين وسيله تعزيرات، از حدود، تمايز پيدا مىكنند، البته تفاوتهاى ديگرى نيز در اين زمينه وجود دارد.(114)
علاوه بر اينكه بررسى ماهوى كيفر و مرتد، اين نظريه را تأييد مىكند، شواهد ديگرى نيز مىتوان براى آن ارائه كرد، كه فصل بعد متكفّل بيان آنهاست.
در مراجعه به منابع فقهى، و نيز در مرور متون فتوايى و يا آراى دانشمندان اسلامى، شواهدى وجود دارد كه «ماهيّت تعزيرى» كيفر مرتد را «تأييد» مىكند:
در رواياتى كه مجازات جرمهايى مانند سرقت، زنا، لواط و قذف بيان شده است، استفاده از تعبير «حد» شايع است و معمولاً از كيفر آنها با اين تعبير ياد شده است، ولى استقصاى رواياتى كه در باره كيفر مرتد وجود دارد و طى ابواب مختلف در وسائل الشيعه گردآورى شده است، نشان مىدهد كه در هيچ موردى از تعبير، «حد» در مورد «مرتد» به كار نرفته است. البته برخى محدثين بر طبق برداشت خود از اين روايات، عنوان حد را در سرفصل دستهبندىهاى خود قرار دادهاند، ولى در متن روايات چنين تعبيرى به چشم نمىخورد. آيا اين رويّه با عنايت و توجه خاص ائمه(ع) توأم نبوده است؟ و به هر حال چگونه مىتوان ادعا كرد كه احكام خاص حدود، كيفر مرتد را نيز در بر مىگيرد؟ مثلاً اگر «حدود» تعطيلناپذير است(115) و تأخير و مسامحه در اجراى آن روا نيست،(116) و پس از وصول به امام، قابل شفاعت نمىباشد،(117) آيا اين گونه احكام را از «حدود» به «مجازات مرتد» مىتوان تعميم داد؟
امروزه در فقه شيعه معمولاً احكام مرتد، تحت عنوان «حد مرتد» مطرح مىشود(118)، ولى مراجعه به متون فقهى گذشتگان نشان مىدهد كه در شيوه فقهاى اعصار گذشته، چنين تعبيرى رايج نبوده و به ويژه چون آنان به حفظ تعبيرات روايى، مقيّد بودند، غالباً از تعبيرات جايگزين استفاد نمىكردند. مثلاً شيخ صدوق در «مقنع»، در حالى كه در باب حدود، حد سرقت زنا، شرب خمر و قذف را مطرح كرده است، از حد مرتد سخنى به ميان نياورده است. همچنين شيخ مفيد در «مقنعه»، در باب الحدود، نامى از حد مرتد نبرده است. ابوالصلاح حلبى نيز در «الكافى»، احكام مرتد را در رديف «حدود» ذكر نكرده است. شيخ طوسى در «النهايه»، در كتاب الحدود از تعبير حد، در باره احكام مرتد استفاده نكرده است.
در باب الحدود از «مراسم» سلار، «اصباح» صهرشتى، «غنيه» ابنزهره، بحث «احكام مرتد» ديده نمىشود. و از همه صريحتر كلام پيشواى فقاهت، محقق حلى است كه به صراحت عقوبت مرتد را «تعزير» دانسته، و آن را از حدود خارج ساخته است. وى در ابتداى حدود شرايع مىنويسد:
«هرچه كه داراى كيفر مقدّر و تعيين شدهاى باشد، «حدّ» است و هرچه اين گونه نباشد، «تعزير» ناميده مىشود. اسباب اوّلى [حد] ششتاست: زنا و آنچه كه به دنبال آن مىآيد، قذف، شرب خمر، سرقت، و راهزنى. و اسباب دوّمى [تعزير] چهارتاست: بغى، ارتداد، اتيان البهيمة، انجام محرمات ديگر».
در قرآن كريم، اشارهاى به انعطافپذيرى حكم مرتد، به چشم مىخورد، زيرا مجازات برخى مرتدان «قابل گذشت» دانسته شده است. در سوره توبه، پس از بيان فتنه منافقان، آمده است:
«لا تعتذروا قد كفرتم بعد ايمانكم، إِنّ نَعف عن طائفة منكم نعذب طائفة بانهم كانوا مجرمين؛(119)
عذر نياوريد، شما بعد از ايمانتان كافر شدهايد، اگر از گروهى از شما درگذريم گروهى ديگر را عذاب خواهيم كرد چرا كه آنان تبهكار بودند.»
فتنهاى كه در اين آيات بدان اشاره شده در حدى بوده است كه موجب «كفر بعد ايمان» - ارتداد - گرديده و پيامبر به آنان اعلام نموده است كه هرچند ممكن است عداهاى از آنان بخشيده شوند ولى عدهاى ديگر به دليل آنكه «مجرم»اند كيفر خواهند شد. در آيات بعد نيز خداوند از كفر پس از اسلام آنها پرده برداشته است:
«و لقد قالوا كلمة الكفر و كفروا بعد اسلامهم.»(120)
برداشت برخى مفسّران مانند علامه طباطبايى آن است كه مقصود از «عفو» در اين آيه، «صرف نظر از كيفر دنيوى» است كه به خاطر رعايت مصالح دينى انجام شده است(121) و آيه ناظر به «عفو اخروى» نيست، زيرا عفو از عذاب اخروى در صورت توبه براى همه امكانپذير است و اختصاص به گروهى از آنان ندارد. به خصوص كه خداوند در همين آيات، همه آنان را به توبه فرا خوانده است:
«فان يتوبوايك خيراً لهم.»(122)
مىتوان افزود كه جمله «لا تعتذروا» نيز مىفهماند كه منافقان، پس از برملا شدن فتنهشان، در محضر رسول خدا عذرخواهى مىكردند، و البته «عذرخواهى از رهبر» و رييس جامعه، غير از «توبه از پيشگاه الهى» است، آنها نگران برخورد پيامبر بودند و آمده بودند تا با عذرخواهى خويش، از مؤاخذه حضرت نجات يابند.
نتيجه اين برداشت تفسيرى آن است كه ارتداد حتى اگر منشأ عملى داشته باشد و از فتنه عليه اسلام ناشى شود، باز هم مجازات دنيوى آن جنبه قطعى ندارد و به اجرا در آمدن مجازات، به صلاحديد رسول اكرم و مساعد بودن زمينههاى اجتماعى و سياسى، بستگى دارد.
از تقسيمى كه براى جماعت مرتدان در اين آيه ذكر شده، و علتى كه براى كيفر يك گروه از آنان بيان شده است: «نعذّب طائفة بانهم كانوا مجرمين» مىتوان استفاده كرد كه مرتدان «دو گروهاند» و يك گروه از آنان «مجرماند». هرچند به كا بردن تعبير «عفو» براى گروه ديگر آنان نيز حكايت از آن دارد كه ايشان نيز «قابل مؤاخذهاند»، ولى ملاك تفصيل: «بأنهم كانوا مجرمين» گوياى آن است كه اين جرم «صرف ارتداد» كه در همه آنان مشتركاً وجود داشته، نيست. بلكه عناصرى از مرتدان و منافقان كه نقش برجستهترى داشته، و علم و اراده در اقداماتشان بيشتر تأثير داشته است، به عنوان «مجرم» مورد تعقيب و مجازات قرار مىگيرند. و به هر حال لحن اين آيه، انعطافپذيرى مجازات مرتد را مىرساند.
برخورد با مجرمانى كه در نظم جامعه اخلال به وجود مىآورند، و يا امنيت اجتماعى را دچار مخاطره مىسازند و يا به نواميس ديگران تعدّى مىنمايند، تحت عنوان محارب، مفسد، سارق، و عناوينى از اين دست، كار دشوارى نيست. در اين بخش، كافى است دولت اسلامى، سرنخهاى فساد را شناسايى و عناصر شرور را دستگير و به كيفر برساند. اين گونه مفاسد، چون زندگى عادى مردم را ناگوار و تلخ مىسازد، لذا اقدام براى مقابله با آنها، معمولاً در جهت خواست عمومى جامعه است و حتى كسانى كه صرفاً به عيش دنيوى خويش مشغولند، با آن به مخالفت نمىپردازند، از اينرو دستگاه قضايى كيفرهاى مقرر را به اجرا مىگذارد و غالباً دغدغه و نگرانى از عوارض و پيامدهاى ناگوار آن ندارد، ولى در بخش ديگرى از جرمها، كه زندگى عادى مردم را با اخلال مواجه نمىسازد و يا حداقل آثار منفى آن براى مردم ملموس و مستقيم نيست و بيشتر جنبه اعتقادى و دينى دارد، به اجرا گذاردن كيفرهاى مقرر، و از بين بردن مفاسد، دشوارتر بوده و نيازمند تشخيص صحيح از جامعه، و درك درست از بازتابها و آثار هر گونه اقدام است. در اين زمينه حكومت اسلامى نمىتواند خود را فارغ از عوارض احتمالى
اجراى حكم دانسته و مسؤوليت خويش را به «اجراى حكم» منحصر نمايد.
روايت معتبرى از حضرت رسول اكرم(ص) وجود دارد كه حضرت فرمود: خوش ندارم كه بگويند: محمد از عدهاى كمك گرفت و بر دشمنان خود پيروز گشت. ولى بعد از آن ياران خود را به قتل رساند، و اگر چنين نبود گردن گروه زيادى را مىزدم:
«لو لا انى اكره ان يقال: ان محمداً استعان بقوم حتى اذا ظفر بعدوه قتلهم لَضربتُ اعناق قوم كثير.»(123)
در اينجا پيامبر به كسانى اشاره دارد كه «استحقاق قتل» دارند ولى حضرت به دليل برخى عكسالعملها و قضاوتهاى ناروا، از مجازات و كيفر آنها صرف نظر كرده است. روشن است كه اين «قوم كثير» اعمالى مانند «زناى محصنه» مرتكب نشدهاند كه مجازاتشان مرگ باشد و اجراى حد در حقشان، دشوار باشد، بلكه اين سخن ناظر به جريانات اعتقادى و سياسى است كه در اثر فساد عقيدتى و ماجراجويىهاى پنهانى، سزاوار قتل بودهاند. نكته مهم اين گفتار، اعتناى حضرت به اوضاع و احوال اجتماعى براى تصميمگيرى در مجازات اين گروه است. يعنى حضرت خود را صرفاً در موضع اجراى حكم نمىبيند بلكه بر مبناى ارزيابى از مصالح اسلام و جامعه اسلامى مبادرت به تصميمگيرى مىكند. مصالحى كه نمىتوان هميشه آن را يكسان و لايتغير دانست.
قابل توجه است كه ائمه(ع) نيز در شرايطى كه به اجرا در آوردن يك مجازات، جنبه مذهبى به خود مىگرفت، و مىتوانست عوارض ناگوارى را براى مكتب اهل بيت در پى داشته باشد، اجازه اقدام نمىدانند و حتى از قتل افراد مهدورالدم جلوگيرى مىكردند.(124)
در نظر گرفتن اين گونه محاسبات، در اجراى چنين كيفرهايى كه از حساسيتهاى اجتماعى و دينى برخوردار است، ضرورتى است كه بايد توسط حاكم بصير و دورانديش جامعه اسلامى تأمين گردد.
اگر حكمى مستقيماً با شرايط اجتماعى جامعه در رابطه باشد و زمينههاى فرهنگى و سياسى جامعه بر آن تأثير گذارد قهراً از دوام و ثبات برخوردار نخواهد بود و قهراً ولايى بودن حكم را نمىتوان منتفى دانست.
يكى از علماى معاصر با طرح اين نظريه كه ارتداد، به ويژه در مرتد فطرى داراى بار سياسى در جامعه است و بايد آن را نوعى بيمارى دانست كه چه بسا در اثر بىاعتنايى شيوع يافته و به اقتدار دولت اسلامى آسيب مىرساند، مىگويد:
«چه بسا اصل حكم قتل مرتد، حكم ولايى و حكومتى باشد كه بايد در اجراى آن شرايط زمان و محيط را مراعات كرد. در نامه امام رضا(ع) به مأمون آمده است: لا يحلّ قتل احد من النصاب و الكفار من دار التقية الا قاتل او ساع فى فساد و ذلك اذا لم تخف على نفسك و على اصحابك؛(125)
كشتن هيچ يك از ناصبيان و كافران در محيط تقيه جايز نيست، مگر فردى كه قاتل باشد يا فسادآفرينى كند و آن هم به شرط آنكه بر جان خود و يارانت احساس خطر نكنى.»(126)
البته سند اين روايت از جنبههاى مختلف قابل تحقيق و بررسى است(127) كه در اينجا نمىتوان بدان پرداخت، ولى از نظر دلالت بايد تأمل كرد كه آيا از مضمون آن «ولايى بودن حكم مرتد» استفاده مىشود؟ اولين شبهه اين است كه بين اجراى «حكم مرتد»، با «محيط تقيّه»، چه رابطهاى وجود دارد و چرا در شرايط تقيّه، اين حكم متوقف مىشود؟ مگر نه اين است كه اهل سنت نيز مجازات مرتد را قبول دارند، پس چرا در دارالتقيه، اين حكمِ مورد وفاق، متوقف مىشود؟ سپس بايد پرسيد كه اگر موضوع حكم، «مرتد» است، پس چرا از تعبير عام «كافر» استفاده شده است؟ ضمناً اگر قتل مرتد، حكم ولايى است، چرا در محيط تقيه، به طور كلى «ممنوع» اعلام شده و تعبير «لا يجوز» و «لا يحل» در باره آن به كار رفته است؟ مگر نه اين است كه اگر شرايط زمانى و محيط مساعد باشد، اجراى حكم از سوى حاكم اسلامى بلامانع است؟ پس در اين صورت قاعدتاً از تعبير «لا يجب» بايد استفاده شود.
به نظر مىرسد كه اين روايت، اساساً ناظر به مسأله «مرتد» نيست و ريشه اصلى خطايى كه به اين برداشت ناصواب انجاميده است، تقطيع روايت، و بىتوجهى به جمله قبل اين فقره از حديث است. در اين قسمت از روايت طولانى امام رضا(ع) موضوع «جهاد» مطرح شده است و حضرت از جهاد ابتدايى با كفار در شرايطى كه امام عادل حضور ندارد - دارالتقيه - نهى فرموده است، و سپس قتل كفار مفسد و قاتل را خارج از آن حكم دانسته است:
«و الجهاد واجب مع الامام العدل و من قتل دون ماله فهو شهيد و لا يجوز قتل احد من الكفار و النصاب فى دارالتقية الا قاتل او ساع فى فساد.»(128)
با توجه به صدر حديث، نهى از «قتل كفار»، نهى از جنگيدن با آنهاست كه تحت عنوان «جهاد» مطرح مىشود. بر اساس اين برداشت، «لا يجوز» به معنى واقعى خود به كار رفته است، چون جهاد بدون امام عادل و در دارالتقيه، جايز نيست، و «كفار» نيز در معنى عام خود استعمال شده و ضرورتى براى آنكه به «مصاديق نادر» آن يعنى «مرتدان» حمل شود وجود ندارد. و در اين صورت روايت از دلالت بر توقف اجراى حكم مرتد در عصر غيبت، بيگانه است.
در پايان اين بحث به اين نتيجه مىتوان رسيد كه همه اديان نسبت به بريدن از دين و جدا شدن از مسلك، حساسيت دارند و اين ممانعت براى جلوگيرى از دفع و خروج، به مراتب بيش از تلاش براى جذب و ورود است، زيرا كسى كه مكتبى را ترك مىكند، عملاً نسبت به آن اعلام بىاعتبارى كرده و صلاحيت آن را براى سعادت بشر مخدوش معرفى مىكند و در نتيجه در اطمينان و اراده ديگر مؤمنان به آن آئين نيز خلل به وجود مىآورد. و از اين نظر «ورود» و «خروج» حكم متفاوتى پيدا مىكند، چه اينكه در مقررات نظامى «فرار» از جبهه جنگ «جرم» تلقى مىشود حتى اگر براى «حضور يافتن» در جبهه نبرد، الزامى هم وجود نداشته باشد و لذا كسانى كه آزادانه وارد شدهاند، حق خروج آزادانه ندارند.
آزادى عقيده، در بخش تغيير عقيده، داراى ابعاد گوناگون و آثار مختلفى در جامعه است كه هيچ آيينى نسبت به آن نمىتواند بىتفاوت باشد. آنچه در دين اسلام، موضوع را از اهميت مضاعفى برخوردار مىسازد، آن است كه دين، مبناى «هويت جمعى» و پيوندهاى اجتماعى مسلمانان است و در روابط خانوادگى، امور مالى، جزايى و جز آنها، تأثير مستقيم دارد. در قوانين حقوقى اسلام، در زمينه طهارت، ارث، نكاح و طلاق، حدود و قصاص، و بسيارى ابواب ديگر، پيوسته دين عامل تعيين كننده به حساب مىآيد و در جامعه دينى و حكومت دينى، «شهروندى» مقولهاى عادى از هويت دينى نيست. به علاوه كه در مديريت جامعه نيز «مذهب» به عنوان شرط اصلى دولتمردان و نيز به عنوان سمتدهنده به برنامهها و فعاليتهاى آنان سهم تعيينكننده دارد. گذشته از آنكه اعتقاد دينى و اسلامى، منبع اصلى تربيت و معنويت در مسلمانان شمرده مىشود و «اخلاق» شاخهاى است كه از «عقيده اسلامى» ارتزاق مىكند.
بر اين اساس، ارتداد و روىگردانى از اسلام، صرفاً تغيير عقيده به حساب نمىآيد، بلكه در اثر آن، كليه ابعاد روحى و فكرى، همه پيوندهاى اجتماعى و سياسى شخص دچار بحران مىشود. و اين دگرگونى عميق با تغيير هيچ عامل ديگرى در زندگى از قبيل مليت يا جنسيت قابل مقايسه نيست.
اگر در اينجا عوامل بيرون از جامعه و دولت اسلامى را هم ضميمه كنيم كه با اهداف خاص سياسى و به انگيزه توسعهطلبى و سلطهجويى بر مسلمانان، آنان را به بازگشت از آيين خود ترغيب و تحريك مىكنند، اهميت موضوع افزون شده، و چشمپوشى در برابر آن هرگز معقول به نظر نمىرسد.
البته ممانعت از «ارتداد» هرگز با «ايجاد محدوديت» در پژوهشهاى اعتقادى و طرح پرسشهاى فكرى و ميدان يافتن گفتگوهاى دينى، تلازم ندارد، زيرا آزادى پژوهش مورد قبول اسلام بوده و در همان عصرى كه رسول خدا(ص) و ائمه اطهار(ع) بر كيفر مرتدان تأكيد مىورزيدند، زمينه بحث و گفتگوى آزاد را هم براى پژوهشگران فراهم مىآوردند و آنان را از آزادى و امنيت كامل برخوردار مىكردند.
مسأله اصلى در زمينه حكم مرتد كه شايسته تحقيق است، آن است كه آيا اسلام براى شرايط مختلف اجتماعى و فرهنگى، و در اعصار و ادوار گوناگون، و براى همه اشخاص و در همه محيطها، «حكم ثابت» و واحدى را به عنوان «حدّ» نسبت به مرتد «مقرر» نموده و حاكم اسلامى را موظف كرده است كه فارغ از تشخيص مصلحت جامعه اسلامى، به اجراى آن بپردازد، يا در مجازات مرتدان بايد به عوامل گوناگون توجه كرد و امام مسلمين مكلّف است با در نظر گرفتن اوضاع فكرى شخص، عوامل تأثيرگذار بر وى، پىآمدهاى انحراف او، انگيزههاى پديد آمدن ارتداد و بسيارى مسايل اجتماعى و فرهنگى ديگر، و با درك صحيح از وضع جامعه، سياست و فرهنگ، نسبت به اصل مجازات، و نوع آن تصميمگيرى كند؟ و آيا رسول خدا، در برخورد با ارتداد از موضع «ابلاغ» و «اجراى» «حكم الهى» مرتدان را كيفر مىداد و يا آن حضرت از موضع رهبرى امت اسلامى و بر مبناى ولايت، به «جعل حكم» پرداخته و آن را به «اجرا»مىگذاشت؟
نبايد پنداشت وجود روايات متعدد از ائمه عليهمالسلام كه در آنها احكام يكسانى در باره مرتدان بيان شده است، احتمال دوم را نفى مىكند، زيرا اين روايات شرح و تفصيل حكمى است كه از طرف پيامبر اكرم اعلام شده است و چنانچه اصل حكم نبوى، با توجه به برخى شواهد و قرائن، جنبه حكومتى و تعزيرى داشته باشد، قهراً اين روايات نيز ناظر به «شرايط همان حكم» مىباشد و تغييرى در ماهيت حكم به وجود نمىآورد. چه اينكه اگر در باب زكات از اين تعبير كه «رسول خدا زكات را بر نه چيز قرار داده است»، استفاده شود كه جعل زكات بر اين موارد خاص، جنبه حكومتى دارد، روايات ائمه(ع) كه شرايط زكوة را در اين موارد بيان مىكند، شرح همان حكم نبوى بوده و از جنبه ماهوى آن حكم را دستخوش تغيير نمىسازد. به علاوه كه در روايات ائمه(ع)، به «حدّ» بودن كيفر مرتد اشاره نشده است و اين سكوت نيز راه استظهار از كلام رسول خدا را براى تفسير حكومتى از آن باز مىگذارد.
همچنين مانعى از قبيل «اجماع» نيز جلوى چنين تفسيرى را نمىگيرد، زيرا برخى از فقهاى طراز اول فقه، به تعزيرى بودن كيفر مرتد تصريح كردهاند و بسيارى از قدما هم تعبير «حد» را به كار نبردهاند.
البته محققان و متفكران اسلامى در يك قرن اخير، تحليلهاى مختلفى در زمينه فلسفه كيفر مرتد ارائه كردهاند و ابعاد مختلف موضوع را از جنبه سياسى، اجتماعى و فردى، مورد كنكاش قرار دادهاند، ولى به نظر مىرسد تا «ماهيت حقوقى» حكم مرتد، بازشناسى نشود، اين گونه تحليلها، كارساز و راهگشا نخواهد بود. زيرا چنين فلسفههايى نمىتواند عموم و شمول «حدّ الهى» را تغيير داده و برخى مرتدان را از شمول حكم خارج سازد، زيرا احكام، دائرمدار حكمتها نبوده و در سعه وضيق، مستقل از آنهايند.
1 - محمدجعفر جعفرى لنگرودى، مبسوط در ترمينولوژى حقوق، ج1، ص256.
2 - نگاه كنيد به: سفر تثنيه، فصل 17، آيه 2 - 5؛ فصل 13، آيه 6 - 16؛ رساله پولس، باب 6.
3 - نگاه كنيد به: محمدحسين هيكل، الحكومة الاسلاميه، ص122.
4 - ر.ك: موسوعة الفقه الاسلامى المقارن، ج4، ص252.
5 - احمد صبحى منصور، حدّ الرده، ص61.
6 - صبحى صالح، الاسلام و مستقبل الحضاره، ص213.
7 - عبدالكريم سروش، فقه در ترازو، مجله كيان، شماره 46، ص20.
8 - برخى از منكران هم از باب اينكه حديث نمىتواند قرآن را «نسخ» كند، با كيفر مرتد مخالفت كردهاند. (ر.ك: جودت سعيد، لا اكراه فى الدين، ص36) ولى واضح است كه بيان حكمى كه در قرآن وجود ندارد، به معنى «نسخ قرآن» نمىباشد.
9 - مهندس بازرگان احكام مرتد را مخالف «لا اكراه فى الدين مىداند». در باره «ساب النبى» نيز مىگويد: اگر ادله قتل توهينكننده به پيامبر به حدى زياد باشد كه همه اهل سنت و شيعه را به اتفاق نظر وادار سازد، ولى در برابر اين آيه قرآن نمىتواند بايستد كه مسلمانان را به خوددارى در برابر چنين مسايلى دعوت مىكند: و لتسمعنّ من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم و من الذين اشركوا اذى كثيراً و ان تصبروا و تتقوا فان ذلك من عزم الامور (آلعمران، آيه 186). نگاه كنيد به: مباحثه بازرگان با كيهان هوايى (73/12/3). قابل ذكر است كه بازرگان در سالهاى قبل از آن، حكم قتل مرتد را بدون ترديد مىپذيرفت (نگاه كنيد به: ديندارى و آزادى، ص35).
10 - ابن حزم، المحلّى بالآثار، ج12، ص110 و 163.
11 - ابن ادريس، كتاب السرائر، ج3، ص533.
12 - عبدالكريم سروش، روزنامه صبح امروز، 78/6/6، ص6: «اگر تكاليف دينى يا حقوق دينى معارضه با حقوق و تكاليف بيرون دينى كردند، حقوق و تكاليف بيرون دينى مقدماند.»
13 - ابن حزم، المحلّى بالآثار، ج12، ص118، 119.
14 - محمدعابد الجابرى، الديمقراطية و حقوق الانسان، ص217. و نگاه كنيد به: مصاحبه على گلزاده غفورى با نشريه پيام هاجر (1378/5/5).
15 - حاج ملا هادى سبزوارى، نبراس، ص7.
16 - ميرزا حسين نائينى، الصلاة فى المشكوك، ص22.
17 - مهدى بازرگان از قول پرفسور مارسل بوازار، استاد حقوق دانشگاه ژنو نقل مىكند كه: علت سختگيرى اسلام در باره مرتد، شايد بدان جهت باشد كه در نظام حكومتى و سيستم ادارى جوامع اسلامى، ايمان به خدا جنبه صرفاً اعتقادى و حضور درون قلبى شخصى نداشته، بلكه جزو بندهاى «پيوستگى امت» و پايههاى حكومت مىباشد به طورى كه با فقدان آن، قوام و دوام جامعه متلاشى مىشود و مانند قتل نفس يا فتنه و فساد است كه نمىتواند قابل تحمل باشد. (ديندارى و آزادى، ص135).
18 - عبدالقادر عودة، التشريع الجنائى الاسلامى، ج1، ص661، 536 و السيد سابق، فقه السنة، ج2، ص305.
19 - محمد المبارك، الحكم و الدّوله، ص147.
20 - يادداشتهاى استاد مطهرى، ج2، ص316.
21 - حسينعلى منتظرى، در باب تزاحم، مجله كيان، شماره 45، ص151.
22 - سيد محمدحسين فضلاللَّه، آزادى و دموكراسى، مجله علوم سياسى، زمستان 77، ص114.
23 - سيدعلى خامنهاى، آزادى از نظر اسلام و غرب، مجله انديشه حوزه، سال 4، شماره 2، ص39.
24 - مثلاً گفته شده كه حدود اسلامى براى سالم ساختن محيط اجتماعى است و در محيط اسلامى انجام مىشود نه محيط كفر: لا يقام على احد حدٌ بارض العدو. [حسينعلى منتظرى، مجله كيان، شماره 45] ولى با اين استناد، به چنين نتيجهاى نمىتوان دست يافت، زيرا عدم اجراى حد در سرزمين دشمن، براى جلوگيرى از فرار فرد كيفر شده به سوى دشمن است: «مخافة ان تحمله الحميّة فيلحق العدو» [وسائل، ج18، ص318] و در متون فقهى مانند شرايع هم همين قيد وارد شده است: و لا يقام فى ارض العدو مخافة الالتحاق [شرايعالاسلام، ج2، ص938] به علاوه «ارض العدو» غير از «ارض الكفر» است و نسبت بين آنها «عموم من وجه» است. مثلاً سرزمين شام در عصر حكومت علوى، «ارض العدو» بود، ولى ارض الكفر به حساب نمىآمد. البته اصل مسأله از جنبه اينكه ملاك مذكور، «حكمت حكم» است - چنانچه آيتاللَّه خوانسارى استفاده مىكند: [جامعالمدارك، ج7، ص44] - و يا «علت حكم» بوده و موجب تخصيص حكم مىشود - آن گونه كه برخى فقهاى معاصر تمايل دارند: [جواد التبريزى، اسس الحدود، ص136] - قابل تأمل است. و به هر حال استنتاجى كه براى نظريه مورد بحث صورت گرف
ته است، سست است.
25 - نمونهاى از اين گرايش، در دفاعيّه آقاى منتظرى از آقاى يوسفى اشكورى كه در پاسخ به سؤالات «راديو آزادى» نگاشته است، ديده مىشود: «ارتداد وقتى موجب اعدام است كه با جحود و عناد و جبههگيرى در برابر حق ملازم باشد و مجرد شك و ترديد موجب اعدام نيست بلكه عقوبتى در پى ندارد» 1379/7/22. ولى به نظر مىرسد كه اين اظهار نظر بيشتر «جنبه سياسى» دارد، زيرا با مبانى فقهى ايشان در تضاد است. در تعليقه بر عروة الوثقى (ص51) هر گونه «ترديد» در مبدأ رسالت را هرچند به «انكار» يا جحد نرسد، موجب «كفر» دانسته است. و در مسأله مرتد نيز به همراه صاحب عروه، قتل مرتد را در صورت امكان، واجب، و توبه را موجب سقوط حدّ ندانسته است (تعليقه، ص80) و در بحثهاى استدلالى نيز همين مبنا را اخذ كرده است: ان انكار الالوهية و التوحيد و الرسالة موجب للكفر و لو كان عن جهل و قصور. (كتاب الزكاة، ج1، ص14) در توضيح المسائل نيز به همين شكل مشى شده است. در گذشته نيز ديديم كه ايشان بر «زير سؤال بردن مقدسات دينى» به عنوان مفسدهاى كه براى جامعه خطرناك است و مجازات و برخورد را ضرورى مىنمايد، تأكيد داشتند.
26 - سيفاللَّه صرّامى، احكام مرتد از ديدگاه اسلام و حقوق بشر، ص403، 256 و 260.
27 - الحر العاملى، وسائل الشيعه، ج18، ص544 و 545.
28 - كلينى، اصول كافى، ج2، ص293.
29 - محسن الحكيم، مستمسك العروة الوثقى، ج1، ص379.
30 - الزبيدى، تاج العروس، ج7، ص471.
31 - ابن منظور، لسان العرب، ج2، ص182.
32 - خليل بناحمد، كتاب العين، ج1، ص263.
33 - كلينى، اصول كافى، ج2، ص286.
34 - همان، ص287.
35 - كلينى، اصول كافى، ج2، ص293.
36 - همان، ص285: صحيحه عبداللَّه بنسنان (ح10، باب الكفر) و صحيحه منصور بنحازم (ح11، باب الكفر).
37 - در اين مباحث از تفاوت بين «كفر فقهى» با «كفر كلامى» نبايد غفلت كرد. كفر فقهى يعنى كفرى كه موضوع احكام فقهى و دنيايى است كه اثر آن در طهارت و نجاست، ارث و نكاح ظاهر مىشود، ولى كفر كلامى موضوع احكام اخروى از قبيل خلود در جهنم است. در كفر كلامى، ملاك جحود و عناد است و در كفر فقهى، موضوع عدم اقرار شهادتين است. ممكن است فردى از نظر فقهى مسلمان باشد، ولى از نظر كلامى كافر باشد، و به عكس ممكن است فردى از نظر فقهى كافر باشد، ولى از نظر كلامى، كافر نباشد. نسبت بين اسلام و كفر فقهى، «عدم و ملكه» است و هر شخصى كه مسلمان نباشد و شهادتين نگويد، كافر است، ولى نسبت بين اسلام و كفر كلامى، ضدّين است. شهيد مطهرى در كتاب عدل الهى، با نگاه كلامى مسأله را مطرح كردهاند (مجموعه آثار، ج1، ص294) كه خارج از بحث كنونى با نگاه فقهى است.
38 - ر.ك: ابوالقاسم خوئى، التنقيح فى شرح العروة الوثقى، ج2، ص58 و امام خمينى، كتاب الطهارة، ج3، ص314.
39 - ميرزاى قمى، قوانين الاصول، ج2، ص164. البته اين نظريه را كه ميرزا در ضمن مباحث اصول آورده است، نمىتوان فتواى فقهى او تلقى كرد، زيرا وى در جامعالشتات اظهار شك در توحيد و رسالت را موجب ارتداد دانسته و آن را در نزد فقها غير اختلافى شمرده است (ج2، ص742).
40 - ميرفتاح مراغى، العناوين، ج2، ص735 و نگاه كنيد به تعليقه مرحوم شعرانى بر شرح اصول كافى ملا صالح مازندرانى، ج10، ص50 و 98.
41 - شهيد ثانى، حقايق الايمان، ص108؛ شيخ انصارى در كتاب الطهاره (بدون صفحه): ان انكار اصول الدين كالالهية و الرسالة لا فرق فى تكفير منكرها بين ما كان للجحد مع العلم او بشبهة و امام خمينى، كتاب الطهارة، ج3، ص314.
42 - ر.ك: شرايعالاسلام: من جحد ما يعلم من الدين ضرورة و ارشادالاذهان: اذا جحد ما يعلم ثبوته من الدين ضرورة.
43 - ر.ك: حاج آقا رضا همدانى، مصباح الفقيه (طهارة) ص564 و سيد ابوالقاسم خوئى، التنقيح، ج2، ص59.
44 - سيفاللَّه صرامى، احكام مرتد از ديدگاه اسلام و حقوق بشر، ص253.
45 - اين خطا در كتاب آزادى در قرآن، از محمدعلى ايازى نيز تكرار شده است و ر.ك: آزادى در قرآن، ص265.
46 - عبارت صهرشتى در اصباح الشيعه چنين است: الارتداد هو ان يظهر الكفر باللَّه تعالى و برسوله و الجحد بما يعمّ به فرضه و العلم به من دينه بعد اظهار التصديق به. (ينابيع الفقهيه، ج9، ص171) عبارت ابن زهره در غنيه نيز مشابه همين متن است.
47 - كلينى، اصول كافى، ج2، ص23.
48 - سيفاللَّه صرامى، احكام مرتد از ديدگاه اسلام و حقوق بشر، ص263.
49 - سيد محمدحسن مرعشى، ديدگاههاى نو در حقوق كيفرى اسلام، ج1، ص92.
50 - الحر العاملى، وسائل الشيعه، ج15، ص399.
51 - همان، ج17، ص387.
52 - سيد محمدحسن مرعشى، ديدگاههاى نو در حقوق كيفرى اسلام، ج1، ص92.
53 - محمدتقى مجلسى، روضة المتقين، ج6، ص385.
54 - سيد محمدعلى ايازى، آزادى در قرآن، ص266.
55 - شهيد اول، الدروس، ج2، ص54. از نظر فقهى بين «ارتداد» و «زندقه» فرق است. شيخ در مبسوط (ج7، ص282) مىگويد: «الكفر على ثلاثة اضرب: اصلى و ارتداد و زندقة».
56 - اردبيلى، مجمع الفائدة و البرهان، ج13، ص344.
57 - فخر المحققين، ايضاح الفوائد، ج4، ص550.
58 - محمدحسن النجفى، جواهر الكلام، ج41، ص614.
59 - سيد محمدعلى ايازى، آزادى در قرآن، ص267.
60 - همان، ص291.
61 - محمد فاضل لنكرانى، جامع المسائل، (استفتاءات)، ج2، ص504.
62 - الحر العاملى، وسائل الشيعه، ج18، ص545 (موثقه عمار ساباطى).
63 - همان، ص545 (صحيحه حسين بنسعيد).
64 - همان، ص544 (صحيحه محمد بنمسلم).
65 - كلينى، اصول كافى، ج2، ص293.
66 - الحر العاملى، وسائل الشيعه، ج18، ص596 (تعليقه شعرانى).
67 - شهيد اول، القواعد و الفوائد، ج1، ص214؛ مقداد سيورى، نضد القواعد الفقهيه، ص158؛ شهيد ثانى، تمهيد القواعد، ص241.
68 - الحر العاملى، وسائل الشيعه، ج17، ص228. (من احيا ارضا ميتةً فهى له).
69 - نگاه كنيد به مبسوط، سرائر، شرايع و تحرير.
70 - امام بخارى، الصحيح، ج6، ص112.
71 - نگاه كنيد به: تحرير الاحكام، علامه حلّى، ج2، ص182.
72 - شهيد اول، القواعد و الفوائد، ج1، ص217.
73 - شهيد ثانى، تمهيد القواعد، ص242.
74 - ميرزاى قمى، قوانين الاصول، ج1، ص494. شهيد اول و القواعد و الفوائد، ج1، ص216.
75 - سوره بقره، آيه 217.
76 - ر.ك: محقق اردبيلى، زبدة البيان، ج1، ص392.
77 - العاملى، مفتاح الكرامة، ج8، ص35.
78 - سوره آلعمران، آيه 86 - 89.
79 - در سوره توبه آيه 66 به «مجازات» گروهى از منافقان كه در صدد «فتنه» بودند و در نتيجه از «اسلام» به «كفر» روى آوردند، اشاره شده است، علامه طباطبايى، اين مجازات را «دنيوى» مىداند. (الميزان، ج9، ص335). قابل ذكر است كه يكى از نويسندگان مسيحى، آيه 89 سوره نساء را (ودّوا لو تكفرون كما كفروا ... فان تولّوا فخذوهم و اقتلوهم) در مجازات قتل براى مرتدان صريح دانسته است (جنگ و صلح در قانون اسلام، دكتر محمد خدورى، ترجمه غلامرضا سعيدى، ص228) ولى اين استناد صحيح نيست.
80 - نورى، حسين، مستدرك الوسائل، ج18، ص163.
81 - شيخ طوسى: مبسوط، ج2، ص36، 57. ج7، ص281، 284. ج8، ص71. خلاف، ج5، ص354، 357، علامه حلى: مختلف الشيعه، ج1، ص336، منتهى المطلب، ج2، ص960، 979. فخرالمحققين: ايضاح الفوائد، ج1، ص395. شهيد اول: الدروس، ج2، ص52. محقق كركى: جامع المقاصد، ج3، ص447، 480. محقق اردبيلى: مجمع الفائده، ج7، ص522. فاضل هندى: كشف اللثام، ج2، ص44، 436. محمدحسن النجفى: جواهر الكلام، ج30، ص46، 54. شيخ انصارى: مكاسب، ص393.
82 - سوره بقره، آيه 216.
83 - سوره آلعمران، آيه 72.
84 - همان، آيه 99.
85 - همان، آيه 149.
86 - طبرسى، مجمع البيان، ج3، ص86.
87 - سوره نساء، آيه 88.
88 - سوره مائده، آيات 51 تا 54.
89 - علامه طباطبايى، تفسير الميزان، ج5، ص113.
90 - سوره نساء، آيه 137.
91 - علامه طباطبايى، تفسير الميزان، ج5، ص114.
92 - سوره منافقون، آيه 3.
93 - سوره آلعمران، آيه 86.
94 - علامه طباطبايى، تفسير الميزان، ج5، ص113 و ج3، ص340.
95 - ر.ك: آخوند خراسانى، كفاية الاصول، ص274.
96 - سوره بقره، آيه 256.
97 - سوره يونس، آيه 99.
98 - سوره مائده، آيه 32.
99 - سوره ق، آيه 45؛ سوره انعام، آيه 107 و سوره غايشه، آيه 22.
100 - محمد ابوزهره، العقوبة، ص84 .
101 - ر.ك: محمدحسين اصفهانى، نهاية الدراية، ج3، ص31.
102 - آقا ضياء الدين عراقى، شرح تبصرة المتعلمين، ج1، ص328.
103 - سيد محمدكاظم طباطبايى، العروة الوثقى، ج1، (باب مطهرات، الثامن، مسأله 2). با موافقت عدهاى از اعلام مثل حضرات آيات: بروجردى، نائينى، حائرى و اصفهانى.
104 - محمدحسن النجفى، جواهر الكلام، ج32، ص13 (ان ظاهر الّادلة الحكم باسلام قائلها مالم يعلم كذبه فالمنافق المعلوم حاله لا اشكال فى كفره).
105 - سيد ابوالقاسم خوئى، التنقيح فى شرح العروة الوثقى، ج2، ص69 و ج3، ص234.
106 - شيخ انصارى، كتاب الطهارة (بدون صفحه): فى شرح المفاتيح ان من بديهيّات المذهب ان النبى(ص) كان يساور المنافقين و ما كان يجتنب منهم. اِلّا ان يقال ان هذه المعاملة مع المنافقين المبطنين للكفر المظهرين للاسلام كان مختصاً بصدر الاسلام و من هنا يضعّف ما فى المعتبر ... (ادامه بحث شيخ انصارى نيز مربوط به همين موضوع است).
107 - محمدتقى مجلسى، روضة المتقين، ج6، ص382.
108 - محمدحسن النجفى، جواهر الكلام، ج21، ص47.
109 - شهيد ثانى، مسالك الافهام، ج1، ص117.
110 - محقق كركى، جامع المقاصد، ج3، ص376.
111 - جعفر سبحانى، مفاهيم القرآن، ج2، ص451.
112 - شيخ طوسى، مبسوط، ج8، ص69 (التعزير موكول الى الامام لا يجب عليه ذلك فان رأى التعزير فعل و ان رأى تركهفعل).
113 - لطفاللَّه صافى، التعزير، ص80 .
114 - شهيد اول، القواعد و الفوائد، ج2، ص142.
115 - الحر العاملى، وسائل الشيعه، ج18، ص309: من عطّل «حداً» من حدودى فقد عاندنى.
116 - همان، ص336 (ليس فى «الحدود» نظر ساعة).
117 - همان، ص333 (لا يشفعنّ احد فى «حدّ» اذا بلغ الامام، فانه لا يملكه ... و اشفع عند الامام فى «غير الحد» مع الرجوع من المشفوع له).
118 - . در فقه عامه نيز معمولاً كيفر مرتد، به عنوان «حد» شناخته مىشود كه خداوند مقرر فرموده است و امام بايد به اجرا گذارد، ولى اخيراً عدهاى از نوانديشان در جامعه اهل سنت، با اين تلقى مخالفت كردهاند و شواهدى بر «تعزيرى بودن» آن ارائه كردهاند. شيخ راشد الغنوشى در اين باره مىگويد: «جمهور علما قتل مرتد را حد مىدانند كه قابل عفو و شفاعت نيست ولى پيامبر اسلام پس از ورود به مكه از قتل عبداللَّه بنابى سرح كه مرتد شده بود، به جهت شفاعت عثمان صرف نظر كرد. همچنين پيامبر دستور قتل زنى كه مرتد شده بود را نمىداد و مىفرمود: «او توان جنگيدن عليه مسلمانان را ندارد». مفهوم اين استدلال آن است كه علت قتل مرتد صرفاً تغيير دين نيست بلكه «ارتداد»، «تهديدى» براى نظام اسلامى است و به همين دليل است كه عقوبت آن با توجه به شرايط و مقتضيات زمان توسط حاكم تعيين مىشود. البته نقش دين در جامعه اسلامى با جوامع غربى فرق دارد، در آنجا دين صرفاً يك مسأله شخصى است و ارتباطى با نظام اجتماعى ندارد، در حالى كه اسلام هم عقيده و هم مبناى نظام اجتماعى است، از اينرو هر گونه آسيبى كه بر دين وارد شود، بر نظام اجتماعى نيز صدمه مىزند، لذا حكومت موظف است كه به صيانت از دين بپردازد. به نظر ما عقوبت مرتد، «جنبه تعزيرى» دارد.» 119 - سوره توبه، آيه 66.
120 - همان، آيه 74.
121 - علامه طباطبايى، تفسير الميزان، ج9، ص335.
122 - سوره توبه، آيه 74.
123 - الحر العاملى، وسائل الشيعه، ج18، ص551.
124 - همان، ص462 (قلت لابىعبداللَّه(ع): اى شىء تقول فى رجل سمعته يشتم علياً(ع) و يبرء منه؟ قال: فقال لى: و اللَّه هو حلال الدم، و ما ألف منهم برجل منكم، دعه).
125 - همان، ص552.
126 - حسينعلى منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج3، ص387.
127 - به عنوان نمونه نگاه كنيد به: سيد ابوالقاسم خوئى، مستند العروة الوثقى، كتاب الصوم، ج1، ص294.
128 - شيخ صدوق، عيون اخبار الرضا، ج2، ص124 و خصال، ص606.